تا یوسف اشکم سر بازار نیاید کالای مرا هیچ خریدار نیاید در سوز جگر مصلحت ماست که ما را غیر از جگر سوخته در کار نیاید خارم من و در سینه ی من عشق شکفته است تا خَلق نگویند گُل از خار نیاید بیمار فراقم من و وصل است دوایم تدبیر به کارِ منِ بیمار نیاید یک عمر به درگاه رضا رفتم و حاشا بر دیدن این دلشده یک بار نیاید ای حجت هشتم که خدا خوانده رضایت ! مدح تو جز از ایزد دادار نیاید خود را به تو بستم که منم نوکر کویت از نوکریم گر که تو را عار نیاید ما عافیت از چشم تو داریم که گوید؟ بیمار به دلجویی بیمار نیاید نومیدی و درگاه تو، بی سابقه باشد این کار از آن رحمت بسیار نیاید آخر به کجا روی کند ای همه رحمت گر در برِ تو شخص گرفتار نیاید دیدم همه جا بر در و دیوار حریمت جایی ننوشته است گنهکار نیاید جاروکش درگاه تواَم همچو " مؤید " زین بیش از این بنده ی دربار نیاید مرحوم