"رمان
#شکسته_هایم_بعدتو💔
#قسمت2⃣2⃣
_من خوب نیستم، چون فکر میکردی بهترین بنده ی خدا هستم اومدی سراغم؟
ارمیا: چون دیدم بندهی مخلص خدایی اومدم؛ چون دیدم نجیب و پاکی، دیدم نمازت قشنگه، دیدم سید مهدی هرچی داره از تو داره!
آیه: اون هرچی داشت از خودش وخداش بود؛ سید مهدی بود که منو دنبال خودش میکشید که به بهشت برسم!
ارمیا: تو اینجوری میگی من چی بگم؟ منو ته جهنمم راه نمیدن!
آیه: هرکس خودش میدونه اهل بهشته یا جهنم! فقط کافیه با خودش رو
راست باشه، نسخههای اصلی رو نگاه کنه و خودش رو ببینه، نه اینکه
بدتر از خودش رو پیدا کنه و بگه ببین من از این بهترم پس من باید برم
بهشت؛ جهنم هیچوقت سیر نمیشه، هیچوقت پر نمیشه، اگه یه کم خودمون رو با پیامبر و ائمه مقایسه کنیم میبینیم هیچی نداریم!
ارمیا: وای بر من... وای بر من و دست خالی من!
آیه آه کشید و چای سرد شده اش را نوشید...
**************
دو هفته ی بعد که وضعیت دست ارمیا بهتر شد، عازم مشهد شدند، دو ماشین بودند... محمد، سایه، ارمیا، آیه و زینب به همراه محمد بودند و صدرا، رها، مهدی، یوسف و مسیح هم با صدرا همراه شدند.
راه طولانی بود و گاه راننده ها عوض میشدند. آیه بیشتر خود را با زینب مشغول میکرد و تا مجبور نبود وارد صحبت نمیشد.
ارمیا میدانست که آیه به این سرعت روی خوش نشانش نخواهد داد.
آخر او کجا و سید مهدی کجا؟! شاید خواستن آیه از ابتدا هم اشتباه بود
و لقمه ی بزرگتر از دهانش برداشته بود. کار دل است دیگر،کاری نمیشود کرد؛ این خواسته ی سید مهدی بود دیگر، نبود؟
به مشهد که رسیدند باران میبارید. ارمیا گفت:
_من یه رفیقی دارم که هر بار میام اول بهش سر میزنم، اگه خیلی خسته نیستید بریم من ببینمش بعد بریم یه هتلی جایی پیدا کنیم!
محمد خندید و گفت:
_دلت خوشه داداش، ما هتل بریم؟ پولمون کجا بود آخه؟ هرچی در میاریم این آیه از ما میگیره، مسافرخونه هم پیدا کنیم هنر کردیم!
آیه اعتراض کرد:
_چی میگی برای خودت، من با پولای تو چکار دارم؟!
سایه: ای خدا... ما هرچی جمع میکنیم باهاش یک کاری انجام بدیم، میای میگی دختر جهاز میخواد، فلانی عمل میخواد، اون یکی سقف خونه ش ریخته؛ دیگه پولی واسه ما میمونه؟
محمد: همینو بگو، همه ش چشمش به اون دو زار پول ماست!
ارمیا: حالا زن منو اذیت نکن، تو خودت دست به خیرت زیاده و خبرتو دارم؛ بریم پیش حاجی؟
محمد: خانوما نظرتون؟
سایه: اگه زیاد طول نکشه بریم!
مقابل شیرینی فروشی بزرگی ایستاد و ارمیا پیاده شد. با صدرا هم صحبت کرد و وارد شیرینی فروشی شد. به سمت دختری که پشت صندوق نشسته بود رفت:
_ببخشید خانم، حاج یوسفی هستن؟
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷
#سنیه_منصوری