باید هر روز میآمد چشمهای پیامبر را میدید بعد میرفت سراغ کار و زندگیش وگرنه روزش روز نمیشد ... همیشه ولی یک غصه بزرگ توی دلش بود بالاخره آمد پیش پیامبر گفت:
آقا میدانم درجه و مقام شما خیلی بالاست شما کجا و ما کجا علوم است که آن دنیا دیگر نمیتوانم شما را ببینم معلوم است که مرا پیش شما با آن رتبه و درجه راه نمیدهند حالا بهشت بدون شما را چطور تحمل کنم؟
نمیدانم این حرف با دل رسول خدا چه کرد که خدا خودش جواب آن جوان را داد
جبرئیل را فرستاد و برای جوان بشارت فرستاد که ...
پیامبر آیه وحی برای جوان خواند و وعده همنشین او را با خودش در بهشت داد اما یک حرفی هم زد که خبر از دل عاشق خودش میداد
گفت: جوان کمکم میکنی؟!
حالا معلوم شد که پیامبر خودش به همنشینی با آن جوان در بهشت مشتاقتر بوده، خودش از فکر فراغ دوستانش در بهشت بیشتر میسوزد ...
حالا پیامبر به صرافت افتاده که حتماً آن جوان را در بهشت همنشین خودش کند
دارد از جوان کمک میخواهد ...
جوان گفت: چه جوری کمکتان کنم؟!
آقا حضرت فرمودند :
با استغفار زیاد با سجدههای طولانی ...🤲