💢 شبی در کلانتری 🔹سه روز پیش وقتی اومدم کلانتری شیفت خدمتیم رو تحویل بگیرم،دیدم این بنده خدا رو یکی آورده جلو کلانتری رهاش کرده ورفته. 🔹بچه بیچاره هم که دچار معلولیت جسمی بود بسیار شدید ومثل ابر بهار گریه میکرد. 🔹دیدم همکارانم براش کلی خوراکی خریدند وبهش دادند ولی اوهمچنان گریه میکرد. 🔹شیفتم رو با نام خدا شروع کردم،چون خودم بچه کوچیک دارم شروع کردم بازبان بچه گانه باهاش صحبت کردن کمی آرومش کردم بردمش سرویس بهداشتی دست وصورت رو که خیلی کثیف شده بود تمیز شستم. 🔹بعد اومدیم تو دایره قضایی کمی باهاش بازی کردم اسلحه ام رو خالی کردم دادم باهاش بازی کرد یه کلاه سربازی هم دید خوشش اومد گذاشتم سرش . 🔹ادای پلیسا رو در آورد اتیکت خواست براش رو کاغذ نوشتم چسبوندم رولباسش ،بعد یه چرخ دستی (ویلچر)تو کلانتری هست سوارش کردم وتو حیاط کلانتری کلی چرخوندم. 🔹خیلی خوشحال شد سپردم یکی دو تا از سربازای خوبمون کمی باهاش بازی کردند ومن با بهزیستی واورژانس اجتماعی هماهنگ کردم اومدند وبردنش. 🔹موقع رفتن دلش نمیومد از کلانتری بره ودوباره شروع کرد به گریه،مطمئنم بدترین روز عمرش شد بهترین روزش ... 🔹خاطره زیبا از یک افسر