هدایت شده از  خادم
🌹داستانی جالب وآموزنده 🌹 پیرمــردی با پســر و عـروس و نـوه اش زنــدگی میکرد . او دستانش می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخـت و شکست . و عروس از این کثیف کاری پیرمـرد ناراحت شدند گفتنـد باید درباره کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد بعد از ایــن که یک بشقــاب از دســت پــدربزرگ افتاد و شکسـت دیگر مجبور بود غذایــش را در بخورد ، هروقـت هم خانــواده او را سرزنش میکردنـد پدربزرگ اشــک میریخـت و هیچ نمی گفت... یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسـر چهار ساله خـود شد که داشت با چند تکه چـوب بازی میکرد. به او کرد و گفت پســرم داری چی درست میکنی؟ پسر با شیرین زبانی گفـت دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درســت میکنم که وقتــی پیـر شدید در آنها بخورید 🍀🌺سبک زندگی اسلامی🌺🍀