❤️🌱گوشه ای از خاطرات و حکایات شهید سید حسام موسوی دشتکی؛
یکی از دوستان شهید می گوید :
شب شهادت ، شهید موسوی به یکی از دوستانش میگوید« امشب می خواهم تا صبح حرف بزنم »
آن شخص به شهید می گوید :
شب استراحت کن ،فردا صبح همگی با هم هستیم و مفصل صحبت میکنیم .
شهید میگوید :
«شاید فردا صبح همدیگر را نبینیم »
فردای آن روز شهید سید حسام شهید میشود و دوستانش بر سر جنازه شهید به یاد سخنان وی می افتند.
خواهر شهید میگوید :
گردنبندم را نذر جبهه کردم ، شهید که خبر دار شد معادل پول گردنبندم را تقدیم به جبهه کرد و آن را به من برگرداند .
چند روز پیش از شهادتش از جبهه به برادرمان زنگ زد و گفت من همین چند روزه شهید می شوم ، وقتی پیکر برادرم را به زادگاهش آوردند پدرم با دیدن چهره متبسم وی سر به آسمان بلند کرد و گفت :
«خدایا این قربانی را از من بپذیر »
روحش شاد ،یادش گرامی و راهش پر رهرو
🔹 کانال صياددلها
@sayadelhaa