|💔|    🥀•••حدود ساعت ۱۱ صبح روز تاسوعا (آبان ۵۹) به‌اتفاق آخرین باقیمانده نیروهایمان که حدود ۱۶ نفر بودند؛ به سمت دروازه شهر سوسنگرد حرکت کردیم. به برادران گفتم؛ به سمت جاده اهواز پیشروی کنیم، شاید بتوانیم جاده را بازکنیم. چهار روز در محاصره قرار داشتیم. روی جاده مشاهده تانک‌های سوخته عراقی باورنکردنی بود! در همان لحظات عده‌ای را مشاهده کردیم که از سمت اهواز به سمت سوسنگرد درحرکت‌اند. به تمام برادران گفتم، سنگر بگیرید و آماده‌باشید که اگر عراقی باشند، همه را به درک واصل کنیم، اما پس از چندین بار مشاهده با دوربین، مشخص شد که آن‌ها ایرانی هستند و چند نفر عراقی را اسیر کرده و به سمت ما می‌آیند. وقتی نزدیک‌تر آمدند؛ مشاهده کردم، نیروهای سپاه تبریزند که به فرماندهی برادر ناصر بیرقی، خط محاصره را شکسته، با تمام صلابت و قدرت پیش می‌آیند. دیگر سر از پا نشناخته درحالی‌که ناصر و من به‌طرف همدیگر می‌دویدیم، وقتی به هم رسیدیم، من اسلحه‌ام را به هوا پرتاب کردم و ناصر را در آغوش گرفتم. هردو گریه می‌کردیم. همدیگر را در آغوش گرفته بودیم، روی جاده غلت می‌خوردیم به‌طوری‌که از جاده پایین غلتیدیم ولی نمی‌توانستیم از همدیگر جدا شویم. بقیه بچه‌های تبریز بر روی من افتاده، مرا می‌بوسیدند. همه از خوشحالی گریه کردند، این شیرین‌ترین خاطره جنگ برایم بود که قابل توصیف نیست. [شهیدعلی‌تجلایی🌹] ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝ •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•