🔸پــای درس شهیـــد.... ✍در روزهای سخت عملیات، راهِ زمینی بسته شده بود، سه روز بود ڪه غــذا به رزمنده‌ها نرسیده بود و همه گرسنه بودند، بالاخره هلیڪوپتری برایشان مهمات و غذا آورد، دوستش مثل بقیه گفت: ناصر! برویم غذا بگیریم. ناصر او را دعوت به صبر ڪرد و گفت: هیچ وقت برای غذا بی‌تابی نڪن، بالاخره خودش پیش ما می‌آید! مدتی ڪه گذشت دوستش باز گفت: ناصر غذا دارد تمام می شود! ناصر گفت: تو اگر می خواهی برو، من فعلا می مانم! دوستش هم نرفت و با ناصر ماند، غذا برای آن همه رزمنده ڪم بود و زود تمام شد! ناصر با لبخندی ملیح گفت: غذا تمام شد ولی بیا به تو نشان دهم ڪه چه‌طور غذا منتظر ما می ماند! رفتند و در ڪناری از باقی‌ ماندۀ سفرۀ بچه ها خرده نان ها را جمع ڪردند، ناصر با لذت نان_خشک را می‌خورد و می‌گفت: غذا برای ماست نه ما برای غذا! حیفه برای غذا بی‌تابی کنیم! ببین غذا چه راحت پیش ما آمد. شهید_ناصر_توفیقی_خلجان خاطره ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝