🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 عشق در یک نگاه💗
قسمت43
حسام بعد از چند ساعت اومد توی اتاق
منم چشمامو به بهونه خواب بستم
اومد کنار تخت نشست
حسام: میدونم که خواب نیستی،
چه طور میتونم باور کنم که با اون حالت الان خوابیده باشی
( اشک از گوشه چشمم روی بالشت سرازیر شد )
حسام: نرگسی اگه تو نخوای من هیچ جا نمیرم
-چه طور میتونم جلوی کسی رو بگیرم که دلش به موندن نیست ،من عاشق تو شدم ،تو هم عاشق خانم بی بی زینب شدی
من کجا و عشق تو کجا
بغضم شکست و صدای گریه ام بالا گرفت
حسام بغلم کرد تا آروم بشم
اما هیچ چیزی این دل آشوبمو آروم نمیکرد
بعد از گریه های زیاد خوابم برد
توی این مدت اینقدر حالم بد بود که وضعیت جسمی خوبی نداشتم
یه هفته ای گذشت و من نمیدونستم ،چند روز دیگه حسام پیشم میمونه
یه روز شروع کردم به تمیز کردن خونه و غذا درست کردن
میز و چیدم ،منتظر حسام شدم
که در خونه باز شد
حسام با دوتا شاخه گل نرگس وارد خونه شد
حسام : هوووممم ، این بو از خونه ماست؟
- بله
حسام: وایی که چقدر گرسنمه
- لباست و عوض کن بیا
حسام: بفرماید ،یکی برای مادر ،یکی برای بچه
- خیلی ممنون
گلا رو داخل گلدون گذاشم ،بعد گذاشتمش روی میز
خونه بوی گل نرگس پیچیده بود
حسام اومد و شروع کردیم به غذا خوردن
- حسام جان،کی باید بری؟
حسام یه نگاهی به من انداخت: باشه بعدن صحبت میکنیم
- الان بگو ،لطفا
حسام: ۱۰ روز دیگه
( با گفتن این حرف ،انگار شماره معکوس زندگیم شروع شد)
- به پدر مادرت هم خبر دادی؟
حسام: اره
- چیزی نگفتن؟
حسام: مامان یه کم گریه کرد و آخرش راضی شد
( چیزی ،نگفتم و مشغول غذا خوردن شدم)
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
•
•
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸