مردی دو دختر داشت
یکی را به یک کشاورز
و دیگری را به یک کوزه گر شوهر داد.
چندی بعد همسرش به او گفت :
ای مرد
سری به دخترانت بزن
و احوال آنها را جویا بشو.
مرد نیز اول به خانه کشاوز رفت و جویای احوال شد،
دخترک گفت که زمین را شخم کرده و بذر پاشیده ایم
اگر باران ببارد خیلی خوبست
اما اگر نبارد بدبختیم.
مرد به خانه کوزه گر رفت ،
دخترک گفت کوزها را ساخته ایم و در آفتاب چیده ایم
اگر باران ببارد بدبختیم و اگر نبارد خوبست.
مرد به خانه خود برگشت
همسرش از اوضاع پرسید
مرد گفت:
چه باران بیاید و چه باران نیاید ما بدبختیم
🇮🇷
@sabzpoushan