چه زود دیر می شود... در باز شد ، برپا !... بر جا ! درس اول : بابا آب داد ، ما سیرآب شدیم. بابا نان داد ، ما سیر شدیم . اکرم و امین چقدر سیب و انار داشتند ،در سبد مهربانی شان . و کوکب خانم چقدر مهمان نواز بود . و چقدر همه منتظر آمدن حسنک بودند . کوچه پس کوچه های کودکی را به سرعت طی کردیم . و در زندگی گم شدیم. همه زیبایی ها رنگ باخت. نگاه مان سرد شد و دستان مان خسته ، دیگر باران با ترانه نمی بارد! و ما کودکان دیروز دلتنگ شدیم زرد شدیم ، پژمردیم . و سال هاست وقتی پشت سرمان را نگاه می کنیم، جز رد پایی از خاطرات خوش بچگی نمی یابیم، و در ذهن مان جز همهمه زنگ تفریح ، طنین صدایی نیست...! و امروز چقدر دلتنگ " آن روزها " ییم و هرگز نفهمیدیم ، چرا برای بزرگ شدن این همه بی تاب بودیم . 🇮🇷 @sabzpoushan