باز آن احساس گنگ و آشنا
در دلم سیر و سفر آغاز کرد
باز هم با دست های کودکی
سفره تنگ دلم را باز کرد
باز برگشتم به آن دوران دور
روزهای خوب و بازی های خوب
قصه های ساده ی مادر بزرگ
در هوای گرم شب های جنوب
روزهای دسته گل دادن به آب
چیدن یک دسته گل از باغچه
جست و جوی عینک مادر بزرگ
توی گردو خاک روی طاقچه
در دل شب های مهتابی که نور
مثل باران می چکید از آسمان
می کشیدیم از سر شب تا سحر
بارهای کاه را از کاهدان
آسمان ها در مسیر کهکشان
ریزه های ماه را می ریختند
اسب ها از بارشان در طول راه
ریزه های کاه را می ریختند
آسیاهای قدیمی خوب بود
دوستی های صمیمی خوب بود
گر چه ماشین های ما کوکی نبود
باز ماشین های سیمی خوب بود
ظهرها بعد از شنا و خستگی
ماسه های نرم کارون کیف داشت
وقت بیماری که می رفتیم شهر
سینمای گنج قارون کیف داشت
چشم ها هول و هراس ثبت نام
دست ها بوی کتاب تازه داشت
گر چه کیف ما پر از دل شوره بود
باز هم دل شوره ها اندازه داشت
( باز باران با ترانه ) می گرفت
دفتر ( تصمیم کبری ) خیس بود
(خاله مرجان ) و خروس ساده اش
که پر و بالش سراپا خیس بود
بعضی از شب ها که مهمان داشتیم
گرم و روشن بود ایوان و اتاق
می نشستیم از سر شب تا سحر
فال حافظ بود و گرمای اجاق
یاد ماه روزه و شب های قدر
یاد آن پیراهن مشکی به خیر
یاد آن افطارهای نیمه وقت
روزه های کله گنجشکی به خیر
قهرها و آشتی های قشنگ
با زبان آشنای زرگری
یک دوچرخه چند چشم منتظر
بعد از آن هم بوی چسپ پنچری
ناگهان آن روزها را باد برد
روزهایی را که گل می کاشتیم
روزهایی که کلاه باد را
از سرش با خنده بر می داشتیم
بال های کاغذی آتش گرفت
قصه های کودکی از یاد رفت
خاک بازی های ما را آب برد
باد بادک های ما بر باد رفت
می توان یک بار دیگر باز هم
بال های کودکی را باز کرد
چشم ها را بست و بر بال خیال
تا تماشای خدا پرواز کرد
قیصر امین پور
🇮🇷
@sabzpoushan