فکر می‌کردم اگر آتش بگیرد پیکرم بعد از آن ققنوس برمی‌خیزد از خاکسترم بعد ازین خاکستری در دستِ بادم، بگذریم منتِ آتش‌ فقط مانده‌است بر بال و پرم شمع سوزانم که دارم گریه بر خود می‌کنم بعد عمری، جایِ آب، آتش گذشته‌ست از سرم تا دلم از قیدِ خاک و آفتاب آسوده شد شب‌نشین خلوتِ مرداب شد نیلوفرم من نه فرهادم نه مجنونم ولی در عاشقی قهرمان دیگری در داستانی دیگرم ...!