دیشب پدر دوباره تبی شعله ور خرید!
از نان خبر نبود... که خون جگر خرید
با کارت های خالیِ عمری که سوخته است
دیگر نمی شود نفسی مختصر خرید!
کبریت های بی خطر خانه گفته اند:
باید به سر دوباره هوای خطر خرید،
اصلاً برای هر سرِ بی درد لازم است
با مشت های بسته کمی دردسر خرید!
خورشیدهای باور ما را فروختند
یک عمر این جماعتِ تاریکِ زرخرید!
ای سرزمین آبی لبخندهای من!
باید چگونه تا تو بلیط سفر خرید؟
وقتی که بادها همه تعطیل می شوند
باید برای قاصدکان هم خبر خرید
دیشب رکاب می زدم اما میان خواب
با آن دوچرخه ای که برایم پدر خرید!
#محمدعلی_نیکومنش
🇮🇷@sabzpoushan