وَ آتش چنان سوخت بالوپرت را
که حتّی ندیدیم خاکسترت را
به دنبال دفترچهٔ خاطراتت
دلم گشت هر گوشهٔ سنگرت را
و پیدا نکردم در آن کنج غربت
بهجز آخرین صفحهٔ دفترت را
همان دستمالی که پیچیده بودی
در آن مهر و تسبیح و انگشترت را
همان دستمالی که یک روز بستی
به آن زخم بازوی همسنگرت را
همان دستهایی که پولکنشان شد
و پوشید اسرار چشم ترت را
سحرگاه رفتن زدی با لطافت
به پیشانیام بوسهٔ آخرت را
و با غربتی کهنه تنها نهادی
مرا آخرین پارهٔ پیکرت را
و تا حال میسوزم از یاد روزی
که تشییع کردم تن بیسرت را
کجا میروی ای مسافر؟ درنگی
ببر با خودت پارهٔ دیگرت را
#محمدکاظم_کاظمی