وَ آتش چنان سوخت بال‌وپرت را که حتّی ندیدیم خاکسترت را به دنبال دفترچهٔ خاطراتت دلم گشت هر گوشهٔ سنگرت را و پیدا نکردم در آن کنج غربت به‌جز آخرین صفحهٔ دفترت را همان دستمالی که پیچیده بودی در آن مهر و تسبیح و انگشترت را همان دستمالی که یک روز بستی به آن زخم بازوی همسنگرت را همان دست‌هایی که پولک‌نشان شد و پوشید اسرار چشم ترت را سحرگاه رفتن زدی با لطافت به پیشانی‌ام بوسهٔ آخرت را و با غربتی کهنه تنها نهادی مرا آخرین پارهٔ پیکرت را و تا حال می‌سوزم از یاد روزی که تشییع کردم تن بی‌سرت را کجا می‌روی ای مسافر؟ درنگی ببر با خودت پارهٔ دیگرت را