عشق را آموختم از بلبلی چون بدیدم رسم عشقش با گلی پر گشود و دور گل میگشت ناز نغمه میزد، نغمه های دلنواز خار گل چندی به پایش زد خراش دم فرو بست و نکرد این نکته فاش چون نسیم عشق بر گل می وزید آشیانی در کنارش برگزید غرق شد در عشق بازی باگلش گل شد او را صاحب جان و دلش اندکی از راز دل با گل بگفت تا که شب شد در کنار گل بخفت صبح دم گشت و ز خواب خوش پرید لیکن از عشقش نشانی را ندید