به عشق دیدن کاوه درس و دانشگاه رو رها کردم و راهی کردستان شدم. وقتی در ساختمان اداری قرارگاه حمزه موفق شدم نامه ماموریت به تیپ شهدا رو بگیرم با خوشحالی و لب خندان رفتم کنار جاده وایستادم تا برم مهاباد مقر تیپ، یک ماشین ایستاد کنارم و گفت: کجا میری برادر؟ گفتم تیپ شهدا. گفت: بیا بالا که هم مسیریم، تو راه از من پرسید حالا چرا تیپ شهدا؟! گفتم بخاطر دیدن برادر کاوه و کمک کردن به ایشون راهی اونجا شدم. گفت: کاوه رو می شناسی و میخوای کمکت کنم، دیدم هی داره سوال پیج میکنه گفتم: اولا کاوه نه، برادر کاوه. ثانیا شما همین رانندگی تون رو بکنید بزرگترین کمک رو به من کردید. خلاصه تا خود تیپ به اخم و تشر من خندید و هیچی نگفت. و من رو جلوی درب پادگان شهید بروجردی پیاده کرد و رفت. ساعاتی بعد دوباره تو ساختمان لشکر دیدمش گفت: شما مارت هنوز انجام نشده چرا؟ گفتم: نمیدونم ولی میخوام جای خوبی برم. گفت: منظورت از جای خوب یعنی کار اداری و کم خطر؟ گفتم نه برادر من دانشگاه رو رها کردم بیام اینجا کنار برادر کاوه جهاد کنم، میخوام موثر باشم. گفت: احسنت، خدا خیرت بده. بعد فردی رو صدا کرد و گفت: برادرمون رو در یگان های رزمی سازماندهی کنید. پاسدار حرفی زد که دهانم از حیرت باز ماند. او گفت: چشم برادر کاوه!