زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی
#قسمت_صد_و_چهاردهم
ایشون رو حتماً ببینیم، چه وقتی باید بیایم؟»زود گفتم: «ایشون اصلاً خونه نیستن، وقتی می آن مرخصی همه اش می رن این طرف و اون طرف.»سؤالاتش انگار تمامی نداشت.باز گفت:«امشب چه ساعتی می آن؟»
شک، حسابی برم داشته بود. همچین با تردید و دو دلی گفتم: «من دیگه ساعتش رو نمی دونم برادر.»
چند لحظه اي ساکت شد. خواستم بیایم تو، باز به حرف آمد.
«ببخشین حاج خانم، شما اسم کوچیک شوهرتون چیه.» دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. به پرخاش گفتم: «شما اگه از رفقاش هستین، باید اسمش رو بدونید که!»
تا این را گفتم، آن یکی که پشت فرمان بود، سریع موتور را روشن کرد. گاز داد و بدون خداحافظی رفتند.
نزدیک ساعت ده، عبدالحسین آمد. یکی دیگر هم همراهش بود. سلام که کردند، عبدالحسین گفت: «شام روبیارین
که ما خیلی گرسنه هستیم.»
دیرم می شد که جریان موتور سوارها را بگویم. براي همین انگار حرف او را نشنیدم. گفتم: «دو نفر اومدن با شما
کار داشتن.»
«کی؟»
گفتم: «سرو صورتشون رو با چفیه بسته بودن، خودشون هم نگفتن کی هستن».
«عبدالحسین و دوستش به هم نگاه کردند. نگاهشان، نگاه معنی داري-بعداً فهمیدم آن سؤال را به خاطر اطمینان خودشان پرسیده اند، اطمینان از این که خانه را درست آمده اند
بود. حس کنجکاوي ام تحریک شد. با نگرانی پرسیدم: «مگه چی بوده؟»
#قسمت_صد_و_پانزدهم
عبدالحسین دستپاچه گفت: «هیچی هیچی، اونا از رفقا بودن.»
ساکت شد.انگار فکري کرد که پرسید: «حالا چی می گفتن؟»
سیر تا پیاز حرفهاي آنها و حرفهاي خودم را تعریف کردم. خنده اش گرفت. گفت: «آخر کاري جواب خوبی دادي به
شون.»
آن شب هر کار کردم ته و توي قضیه را در بیاورم، فایده اي نداشت. فردا، صبح زود رفتم مغازه ي همسایه مان. مال
یک زن بود که معمولاً ازش شیر می گرفتم براي بچه ها. تا مرا دید، سلام کرده و نکرده گفت: «دیدي دیشب اومده
بودن شوهرت رو ترور کنن!»
رنگ از روم پرید.
«ت... ترور! چرا؟ مگه چی...»
یک صندلی برام گذاشت. بی اختیار نشستم. گفت:«نمی خواد خودت رو ناراحت کنی، الحمداالله به خیر گذشته.»
چند لحظه اي گذشت تا حالم کمی جا آمد.ازش خواستم جریان را برام بگوید. گفت: «همون موتوري ها که اومدن
از شما سؤال کردن، اول اومدن این جا.»
زود گفتم: «به چکار؟!»
«آدرس خونه ي شما رو می خواستن.»
«توأم آدرس دادي؟»
قیافه ي حق به جانبی گرفت.گفت: «من از کجا بدونم اون بی دینها براي چی اومدن!»
یک مشتري آمد تو مغازه اش.زود راهش انداخت که برود. وقتی رفت، با آب و تاب دنبال حرفش را گرفت: «ولی
نمی دونی «یداالله» چقدر از دستم عصبانی شد.»
یداالله پسرش بود.می دانستم که او و پسر دایی هایش همرزم عبدالحسین هستند.
«یداالله خیلی منو دعواکرد. می گفت: چرا آدرس دادي؟ اونا می خواستن آقاي برونسی رو ترور کنن!»
مکث کرد و با تردید ادامه داد:«راستش رو بخواي برام سؤال شده بود که این آقاي برونسی چکاره هست که اومدن
ترورش کن؟»من حسابی ترسیده بودم. براي خودم هم سؤال شده بود که: مگر عبدالحسین چکاره است؟! مثل آدمهاي از همه جا
بی خبر گفتم، «اصلاً نفهمیدم اون موتوري ها براي چی اومدن؟»
گفت: «بابا ساعت خواب! پسرم یداالله رفت بسیج محل رو خبر کرد، تا صبح دور خونه ي شما نگهبانی می دادن.»
نگاهم بزرگ شده بود. زیر لب گفتم: «عجب!»
منتظر حرف دیگري نماندم.شیر را گرفتم و سریع آمدم خانه. یکراست رفتم سراغ عبدالحسین. گفتم: «من از دست
شما خیلی ناراحتم.»
«چرا؟»
«شما خبر داشتی که اون دو نفر می خواستن ترورت کنن، ولی به من هیچی نگفتی.»
به روي خودش نیاورد. خندید. خونسرد و خیلی طبیعی گفت: «مگه من کی هستم که بخوان ترورم کنن؟»
قیافه اش جدي شد. پرسید: «اصلاً کی این حرف رو به شما گفته؟عبدالحسین همیشه به نیروهاي هم محلی اش می سپرده که به خانواده هاشان هیچ حرفی درباره مسؤولیت او
نگویند
«همین مادر یداالله.»
سری تکان داد. رفت طرف جالباسی.کتش را انداخت روي دوشش. هوا هنوز تاریک، روشن بود که از خانه رفت
بیرون.چند دقیقه ي بعد برگشت. با خنده گفت: «نه بابا، اونا به من کار نداشتن، یک برونسی دیگه رو می خواستن ترور
کنن، منو اشتباهی گرفتن.»
آمدم مچ گیري کنم؛ به کنایه گفتم: «پس بسیج محل هم شما رو اشتباهی گرفته؟»
«چطور؟»
«چون تا صبح دور خونه ي ما نگهبانی می دادن.»
محکم و با اطمینان گفت: «دروغ می گن! مگه من کی هستم که بسیج وقتش رو برام تلف کنه؟»
همان جا هم نگفت که مثلاً یک مسؤولیت کوچکی تو سپاه دارم.
بعد از شهادتش فهمیدم آن روز صبح رفته سر وقت یداالله.خود یداالله می گفت: «آقاي برونسی حسابی از دست من
ناراحت شده بود، حتی به ام تشر زد که: چرا به این زنها چیزي می گویی که تو محل فکر کنن من چکاره هستم؟»
یداالله می گفت: «همان روز صبح، با حاج آقا پیش مادرم هم رفتیم. ذهنیتی رو که براش درست شده بود، پاك
کردیم یک بار دیگر هم شهید برونسی را می خواستندترور کنند، آن دفعه سوار ماشین..