🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
قسمت دوم:یادت باشد ❤️ شهید حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 توقعش را نداشتم،مخصوصا در چنین موقعیتی که همه می
قسمت سوم:یادت باشد ❤️ شهید حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 تلاش من فایده نداشت.وقتی عمه به خانه رسیده بود،سر صحبت و گلایه را با ((ننه فیروزه))باز کرده بود و با ناراحتی تمام به ننه گفته بود:((دیدی چی شد مادر؟ برادرم دخترش رو به ما نداد ! دست رد به سینه ما زدن.سنگ روی یخ شدیم!من یه عمر برای حمید دنبال فرزانه بودم،ولی الآن میگن نه.دل منو شکستن!)).ننه فیروزه مادربزرگ مشترک من و حمید است که ننه صدایش می کنیم؛از آن مادربزرگ های مهربان و دوست داشتنی که همه به سرش قسم می خورند.ننه همیشه موهای سفیدش را حنا می گذارد.هروقت دور هم جمع شویم،بقچه ی خاطرات و قصه هایش را باز می کند تا برای ما داستان های قدیمی تعریف کند.قیافه ام به ننه شباهت دارد.بنده ی خدا در زندگی خیلی سختی کشیده.سی ساله بود که پدربزرگم به خاطر رعد و برق گرفتگی فوت شد.ننه ماند و چهار تا بچه قدونیم قد.عمه آمنه ،عمو محمد،پدرم و عمو نقی.بچه ها را با سختی و به تنهایی با هزاران خون دل بزرگ کرد.برای همین همه فامیل احترام خاصی برایش قائل اند. ## چند روزی از تعطیلات نوروز گذشته‌ بود که ننه پیش ما آمد.معمولا هروقت دلش برای ما تنگ می شد،دو،سه روزی مهمان ما می شد.از همان ساعت اول به هر بهانه ای که میشد بحث حمید را پیش می کشید.داخل پذیرایی روبروی تلویزیون نشسته بودیم که ننه گفت:((فرزانه!اون روزی که تو جواب رد دادی،من حمید رو دیدم.وقتی شنید تو بهش جواب رد دادی،رنگش عوض شد!خیلی دوستت داره.))به شوخی گفتم:((ننه باور نکن ،جوونای امروزی صبح عاشق میشن،شب یادشون میره!)).گفت:((دختر!من این موها رو توی آسیاب سفید نکردم. می دونم حمید خاطر خواهته. توی خونه اسمت رو می بریم لپش قرمز میشه.الان که سعید نامزد کرده،حمید تنها مونده. از خر شیطون پیاده شو.جواب بله رو بده.حمید پسر خوبیه.))از قدیم در خانه عمه همین حرف بود.بحث ازدواج دوقلوهای عمه که پیش می آمد،همه می گفتند:((باید برای سعید دنبال دختر خوب باشیم،وگرنه تکلیف حمید که مشخصه، دختر سرهنگ رو می خواد.)) می خواستم بحث را عوض کنم.گفتم:((باشه ننه،قبول!حالا بیا حرف خودمون رو بزنیم.یه قصه عزیز و نگار تعریف کن.دلم برای قدیما که دور هم می نشستیم و قصه می گفتی تنگ شده.)).ولی ننه بد پیله کرده بود.بعد از جواب منفی به خواستگاری، تنها کسی که در این مورد حرف می‌زد ننه بود.بالاخره دوست داشت نوه هایش به هم برسند و این وصلت پا بگیرد.روزی نبود که از حمید پیش من حرف نزند.داخل حیاط خودم را مشغول کتاب کرده بودم که ننه صدایم کرد،بعد از بالکن عکس حمید را نشانم داد و گفت :((فرزانه!می بینی چه پسر خوش قدوبالایی شده؟رنگ چشماشو ببین چقدر خوشگله!به نظرم شما خیلی به هم میاین.آرزومه عروسی شما دو تا را ببینم.)).عکس نوه هایش را در کیف پولش گذاشته بود.از حمید همان عکسی را داشت که قبل رفتن به کربلا برای پاسپورت انداخته بود. از خجالت سرخ و سفید شدم،انداختم به فاز شوخی و گفتم((آره ننه.خیلی خوشگله.اصلا اسمش رو به جای حمید باید یوزارسیف میذاشتن!عکسشو بذار توی جیبت،شش دونگ حواستم جمع باشه که کسی عکس رو ندزده!))همین طوری شوخی می کردیم و می خندیدیم،ولی مطمئن بودم ننه ول کن معامله نیست و تا ما را به هم نرساند، آرام نمی گیرد. کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯