زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی _سیزدهم می دانستم کاسه اي زیر نیم کاسه است. دوست داشتم از کارش سر در بیاورم. «موضوع چی بود آقاي برونسی؟ به منم بگو.» نگفت. هر چه بیشتر اصرار کردم، کمتر چیزي دستگیرم شد. دست آخر گفتم: «یعنی دیگه به ما اطمینان نداري.» «اگه اطمینان نداشتم، نمی آوردمت.» « پس چرا نمی گی؟» «مصلحت نیست.» ساکم را بستم. دنبالش راه افتادم طرف ترمینال. آن جا بلیط مشهد گرفتیم و سوار اتوبوس شدیم. تو راه ازش پرسیدم: « آخه جریان چی بود؟» باز هم چیزي نگفت. تا قبل از پیروزي انقلاب، چند بار دیگر هم از آن قضّیه سؤال کردم، لام تا کام حرف نزد.تو سر نگهداشتن کارش یک بود؛ نمی خواست بگوید، نمی گفت. حتی ساواك حریفش نمی شد. یک بار که گرفته بودنش، دندانهایش را یکی یکی شکسته بودند، هزار بلاي دیگر هم سرش در آورده بودند، ولی یک کلمه هم نتوانسته بودند ازش بیرون بکشند. بالاخره انقلاب پیروز شد. چند وقت بعد، سپاه تو خیابان احمد آباد " 1." یک مرکز عملیاتی زد به نام مرکز خواهران.برونسی هم شد مسؤول دژبانی آن جا. به ایمانش همه اطمینان داشتند. تمام آن مرکز ونگهبانی اش را سپرده بودند به او. یک روز رفتم دیدنش. اتفاقاً ساعت استراحتش بود.تو اتاقش نشسته بود و انگار انتظار مرا می کشید. سلام و احوالپرسی کردم و نشستم کنارش. هنوز کنجکاو آن جریان بودم، همان مسافرت زاهدان. به اش گفتم :« حالا که دیگه آبها از آسیاب افتاده؛ بگو اون قضّیه چی بود؟» گرفت چه می گویم. خندید و با دست زد رو شانه ام. گفت: «ها، حالا چون دیگه خطري نداره،برات می گم.»شروع کرد به گفتن: « اون وقتها می دونی که حاج آقا خامنه اي تبعید شده بودن به یکی از روستاهاي ایرانشهر، من اون موقع یک نامه داشتم براي ایشون که باید می رسوندم به دست خودشون.» کنجکاوي ام بیشتر شد. گفتم: « دادن یک نامه که دو روز طول نمی کشه!» -نام خیابانی در مشهد مقدس گفت:« درست می گی، ولی کار دیگه اي هم پیش اومد.» «چه کاري؟» « نامه رو دادم خدمت آقا، بین اندرونی و اتاق ملاقات رو نشونم دادن و گفتن: «ساواك از همین جا رفت و آمد ما رو کنترل می کنه. هر کی می آد پهلوي ما، با دوربینهایی که دارن، می بینن؛ اگر شما بتونی کاري بکنی که این کنترل رو نداشته باشن ، خیلی خوبه.» فهمیدم منظور آقا اینه جلوي دید ساواکی ها رو با کشیدن یک دیوار بگیرم. منم سریع دست به کار شدم. آجر ریختم و تشکیلات دیگه رو هم جور کردم و اون جا را دیوار کشیدم. براي همین، برگشتنم دو روز طول کشید. »با خنده گفتم:« پس اون دبه روغن رو هم براي آقا می خواستی؟» «بله دیگه.» پرسیدم: «ساواکی ها بهت گیر ندادن.» گفت: «اتفاقاً وقت آمدن، آقا احتمال می دادن که منو بگیرن. به شون گفتم: من ایجا که اومدم سرم چفیه بسته بودم. فکر نکنم بشناسن؛ ولی آقا راضی نشدن، منو از مسیر دیگه اي خارج کردن که گیر نیفتم.»آتش کنجکاوي ام سرد شده بود. حرفهاي عبدالحسین سند مطمئنی بود براي قرص و محکم بودن او و براي راز نگهداشتنش مقام معظم رهبري در عید نوروز سال 1375 به خانه ي شهید بزرگوار حاج عبدالحسین برونسی می روند و در دیداري که با خانواده ایشان داشته اند، همین خاطره را تعریف می کنند سرمازده حجت الاسلام محمد رضا رضایی پنجاه متر زمین داشتم تو کوي طلاب. سندش مشاع بود، ولی نمی گذاشتند بسازم. علناً می گفتند: « باید حق حساب بدي تا کارت راه بیفته.» تو دلم می گفتم: «هفتاد سال سیاه این کارو نمی کنم.» حتما باید خانه را می ساختم و آنها هم نمی گذاشتند. سردي هوا و چله زمستان هم مشکلم را بیشتر می کرد. بالاخره یک روز تصمیم گرفتم شبانه دور زمین را دیوار بکشم. رفتم پیش آقاي برونسی و جریان را به اش گفتم. گفت: « یک بناي دیگه هم می گم بیاد، خودتم کمک می کنی ان شا االله یک شبه کلکش رو می کنیم.» فکر نمی کردم به این زودي قبول کند، آن هم تو هواي سرد زمستان. گفت:« فقط مصالح رو سریع باید جور کنیم.» شب نشده بود، مصالح را ردیف کردیم. بعد از نماز مغرب و عشاء با یکی دیگر آمد . سه تایی دست به کار شدیم. بهتر و محکم تر از همه او کار می کرد. خستگی انگار سرش نمی شد. به طرز کارش آشنا بودم. می دانستم براي معاش زن و بچه اش مثل مجاهد در راه خدا عرق می ریزد و زحمت می کشد. تو گرمترین روزهاي تابستان هم بنایی اش تعطیل نمی شد. شب از نیمه گذشته بود. من همینطور به اصطلاح «ملات» درست می کردم و می بردم. بخار سفید نفسهام تند و تند از دهانم می آمد بیرون. انگشتهاي دست و پام انگاه مال خودم نبود.گوشها و نوك بینی هم بدجوري یخ زده بود. یک بار گرم کار، چشمم افتاد به آن بناي دیگر. به نظر آمد دارد تلو تلو می خورد. یکهو مثل کنده ي خشک درختی که از زمین کنده شود، افتاد زمین! دویدم طرفش. عبدالحسین دست از کار کشید. آمد بالاسرش چیزي نیست یه کم سرما زده شده شروع کرد به.... کپی با ذکر منبع ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊