زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی
#قسمت_پنجاه
نه تنها من، همه ي کادر تیپ را وادار به این کار می کرد.یکی سخنرانی، اجباري بود؛ یکی هم غذا خوردن تو چادر
بسیجی ها. وقت صبحانه که
می شد، می گفت: «وحیدي و اخوان و مسؤول عملیات، برن تو اون گردان.»
خودش و یکی، دو نفر دیگر تو گردان بعدي، و بقیه ي کادر را هم تقسیم می کرد تو گردانهاي دیگر.صبحانه را
مهمان بسیجی ها می شدیم.کار خودش از همه مشکل تر بود:یکی، دو لقمه تو این چادر می خورد؛ یکی، دو لقمه
تو چادر بعدي و...، این جوري به همه ي چادرها سر می زد.
ناهار و شام هم همین برنامه ردیف بود.هر وقت کسی دلیل سخنرانی و آن وضع غذا خوردن را می پرسید، می
گفت:«بسیجی ها شما رو باید با صدا بشناسن، نه با چهره.»
می گفت: «شب عملیات، بچه ها تو تاریکی، صورت اخوان رو نمی بینن، صداي اخوان رو می شنون، تا می گه، برین
جلو، می گن: این اخوانه. تا من می گم:برین چپ، می گن:این برونسیه.»
هر کس این دلیلها را می شنید، جاي هیچ چیزي در دلش نمی ماند جز این که او را تحسین کند.تازه این یکی از
عواید سخنرانی و هم غذا شدن با بسیجی ها بود.محسنات دیگر، جاي خودش را داشت.
زن من و صد حوریه
مجید اخوان
حاجی تو بیمارستان هفده شهریور بستري بود.یک روز پدرم رفت ملاقاتش.وقتی برگشت، گفت:«بابا این فرمانده ات
عجب مردي است!»
#قسمت_پنجاه_و_یکم
گفتم: «چطور؟»
گفت: «اصلاً اهل این دنیا نیست، این جا موقتی مونده، مطمئنم که جاش، جاي دیگه اي هست.»
ظاهراً خیلی خوشش آمده بود از حرفهاي حاجی.ادامه داد: «همین جور که صحبت می کردیم، حرف شد از حوریه.
تو گوشش گفتم: «خلاصه حاج آقا رفتی او دنیا، یکی ام براي ما بگیر.»
اونم خندید و گفت:«چشم.»
بعدش، حرفی زد که خیلی معنی داشت.به ام گفت:«ما صد تا حوریه ي اون دنیا رو به همین زن خودمون نمی
دیم.»
گفتم: حاجی همسرش رو خوب شناخته، قدر همچین زن فداکار و صبوري رو، کسی مثل خود حاجی باید بدونه.»
خاطره ي تپه ي 124
سید کاظم حسینی
قبل از عملیات والفجر مقدماتی بود.گردانها را می بردیم رزم شبانه و عملیات مشابه.عقبه ي والفجر مقدماتی، منطقه
اي بود که تو «فتح المبین» آزاد شد.
یک روز عبدالحسین با مورتور آمد دنبالم.گفت: «بیا بریم یک شناسایی بکنیم و برگردیم.»
منطقه ي فکه، رمل شدیدي داشت.نیرو باید حداقل سی، چهل کیلومتر پیاده روي می کرد تا بعد بتواند توي رمل،
هفت، هشت کیلومتر با تجهیزات برود. اینها را انگار ندیده گرفتم.گفتم:«خب ما که هر شب داریم کار می کنیم.»
گفت: «نه، باید یک برنامه ریزي دقیق بکنیم که آمادگی بچه ها بیشتر بشه.»
لبخند زد.ادامه داد: «ضمناً خاطرات فتح المبین هم دوباره برامون زنده می شه.»
نشستم ترك موتور.گازش را گرفت و راه افتاد.
ادامه دارد...