🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۹۶
*═✧❁﷽❁✧═*
تفکر😇 در حال شیوع، بمب زمان داری بود که برای نابودی♨️ اونها لحظه شماری می کرد ، جواب ها راحت تر از چیزی بود که حدس🤔 می زدم ، حالا به خوبی می تونستم همه چیز رو ببینم 👀حتی قدم های👣 بعدی حکومت های سرمایه داری💰 رو حدس بزنم،
وحشت بی پایان دنیای سرمایه داری و استعمارگر از اسلام و از حکومت ایران 🇮🇷
تابستان سال 🗓90 از راه رسید ، اکثر بچه ها به کشورهاشون برگشتن ،عده کمی هم توی خوابگاه🏨 موندن ، من و هادی هم جزء همین عده کم بودیم ؛ قصد داشتم کل تابستان فقط عربی بخونم ، درس📚 عربی واقعا برام سخت😥 بود ، من توی هفت سالگی به راحتی می تونستم به زبان انگلیسی و زبان بومی ها صحبت کنم ، زبان فارسی رو به خوبی یاد گرفته بودم 😍و صحبت می کردم اما عربی نمی دونم چرا اینقدر برام سخت شده بود !
هادی داشت نماز📿 می خوند و من همچنان با کتاب عربی کلنجار می رفتم ،در فرهنگ زندگی من، نفر دوم بودن هیچ جایگاهی نداشت ، هر چه بیشتر تلاش💪 می کردم، بیشتر شکست می خوردم ، واقعا خسته شده بودم😖 صرف ساده رو پرت کردم و روی تخت ولو شدم .
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷