🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۴
*═✧❁﷽❁✧═*
تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یک سال طول می کشید😢
مادرم از صبح تا شب کار داشت. از بی کاری حوصله ام سر می رفت😖
بهانه می گرفتم و می گفتم: «به من کار بده، خسته شدم.» مادرم همان طور که به کارهایش می رسید، می گفت: «تو بخور 😋و بخواب😴به وقتش آن قدر کار کنی که خسته شوی.
حاج آقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی.»😌
دلم ❤️نمی خواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار کار دیگری نداشتم. خواهرهایم به صدا🗣 درآمده بودند.
می گفتند: «مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای😏 چقدر پیِ دل او بالا می روی. چرا ما که بچه بودیم، با ما این طور رفتار نمی کردید⁉️»
با تمام توجه ای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آن ها را راضی کنم تا به مدرسه🏦 بروم. پدرم می گفت: «مدرسه به درد دخترها نمی خورد❌»
معلم مدرسه مرد جوانی بود👨 کلاس ها هم مختلط بودند
مادرم می گفت: «همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بدهد😏»
اما من عاشق 😍مدرسه بودم. می دانستم پدرم طاقت گریه مرا ندارد. به همین خاطر، صبح تا شب گریه 😭می کردم و به التماس می گفتم:
«حاج آقا! تو را به خدا بگذار بروم مدرسه.»🙏
پدرم طاقت دیدن گریه ی مرا نداشت، می گفت: «باشد.
تو گریه نکن، من فردا می فرستم با مادرت به مدرسه بروی😍» من هم همیشه فکر🤔 می کردم پدرم راست می گوید.
آن شب را با شوق و ذوق😌 به رختخواب می رفتم. تا صبح خوابم نمی برد؛ اما همین که صبح🌅 می شد و از مادرم می خواستم مرا به مدرسه ببرد، پدرم می آمد 🚶و با هزار دوز و کلک سرم را شیره می مالید و باز وعده و وعید می داد ☹️که امروز کار داریم.
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷