🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۳۹
*═✧❁﷽❁✧═*
همه زن هایی که دور و بر مادرشوهرم نشسته بودند، از خوشحالی😌 بلند شدند.
قابله بچه👶 را توی پارچه سفید پیچید و به زن ها داد. همه خوشحال بودند و نفس هایی را که چند لحظه پیش توی سینه ها حبس شده بود با شادی☺️ بیرون می دادند، اما من همچنان گوشه اتاق نشسته بودم. خواهرشوهرم گفت: «قدم آب 💦جوش، این لگن را پر کن.»
خواهرشوهر کوچک ترم به کمکم آمد و همان طور که لگن 🛁را زیر شیر سماور گذاشته بودیم و منتظر بودیم تا پر شود، گفت: «قدم! بیا برادرشوهرت را ببین. خیلی ناز😍 است.»
لگن که تا نیمه پر شد، آن را برداشتیم و بردیم جلوی دست قابله گذاشتیم. مادرشوهرم هنوز از درد🤕 به خود می پیچید. زن ها بلندبلند حرف می زدند.
قابله یک دفعه با تشر😖 گفت: «چه خبره ساکت🤫بالای سر زائو که این قدر حرف نمی زنند، بگذارید به کارم برسم.
یکی از بچه ها به دنیا🌏 نمی آید. دوقلو هستند.»
دوباره نفس ها حبس شد و اتاق را سکوت برداشت. قابله کمی تلاش💪 کرد و به من که کنارش ایستاده بودم گفت: «بدو... بدو... ماشین🚙 خبر کن باید ببریمش شهر. از دست من کاری برنمی آید❌»
دویدم توی حیاط. پدرشوهرم روی پله ها نشسته و رنگ و رویش پریده😰 بود. با تعجب نگاهم😳 کرد. بریده بریده گفتم: «بچه ها دوقلو هستند😳 یکی شان به دنیا نمی آید. آن یکی آمد. باید ببریمش شهر. ماشین! ماشین خبر کنید😧»
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷