🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۶۱
*═✧❁﷽❁✧═*
غذایش را که خورد😋، سفارش ها را دادم. تا جلوی در دنبالش رفتم. موقع خداحافظی ✋گفتم:
«پتو یادت نرود؛ پتوی کاموایی، از آن هایی که تازه مد شده. خیلی قشنگ😍 است. صورتی اش را بخر.»
وقتی از سر کوچه پیچید، داد🗣 زدم: «دیگر نروی تظاهرات. خطر دارد. ما چشم👀 انتظاریم.»
برگشتم خانه. انگار یک دفعه خانه آوار شد روی سرم. بس که دلگیر 💔و تاریک شده بود. نتوانستم طاقت بیاورم😰 چادر سرکردم و رفتم خانه حاج آقایم.
دو روز از رفتن صمد می گذشت، برای نماز📿 صبح که بیدار شدم، احساس کردم حالم مثل هر روز نیست. کمر و شکمم درد 🤒می کرد. با خودم گفتم: «باید تحمل کنم. به این زودی که بچه به دنیا🌍 نمی آید.»
هر طور بود کارهایم را انجام دادم. غذا گذاشتم. دو سه تکه لباس🧥 چرک داشتیم، رفتم توی حیاط و توی آن برف🌨 و سرمای دی ماه قایش، آن ها را شستم.
ظهر شده بود. دیدم دیگر نمی توانم تحمل کنم. با چه حال زاری😫 رفتم سراغ خدیجه. او یکی از بچه هایش را فرستاد دنبال قابله و با من آمد خانه🏡 ما.
از درد 🤕هوار می کشیدم. خدیجه تند و تند آب💦 گرم و نبات برایم درست می کرد و زعفران دم کرده به خوردم می داد👌
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷