🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۱۲۵
*═✧❁﷽❁✧═*
می دانستم شینا هنوز بالای سرم نشسته و دارد ریزریز برایم اشک😭 می ریزد. نمی خواستم گریه کنم. آن روز مهمانی پسرم 👶بود. نباید مهمانی اش را به هم می زدم.
سر ظهر 🌞مهمان ها یکی یکی از راه رسیدند. زن ها توی اتاق مهمان خانه نشستند و مردها هم رفتند🚶♂ توی یکی دیگر از اتاق ها. بعد از ناهار خواهرم آمد و بچه را از بغلم 🤗گرفت و برد برایش اسم بگذارند. اسمش را حاج ابراهیم آقا، پدربزرگ صمد، گذاشت مهدی😍 خودش هم اذان و اقامه را در گوش 👂مهدی گفت. بعدازظهر مردها خداحافظی کردند ✋و رفتند.
مرداد ماه بود و فصل کشت و کار💪 اما زن ها تا عصر ماندند. زن برادرها و خواهرها رفتند توی حیاط و ظرف ها 🍽را شستند و میوه ها را توی دیس های بزرگ چیدند. مهدی کنارم خوابیده😴 بود. سر تعریف زن ها باز شده بود، من هنوز چشمم👀 به در بود و امیدوار بودم در باز شود و لحظة آخر مهمانی پسرم، صمد از راه برسد😔
مهدی شده بود یک بچه👶 تپل مپل چهل روزه. تازه یاد گرفته بود بخندد😍خدیجه و معصومه ساعت ها کنارش می نشستند. با او بازی می کردند و برای خندیدن☺️ و دست و پا زدنش شادی می کردند.
اما همة ما نگران 😢صمد بودیم. برای هر کسی که حدس می زدیم ممکن است با او در ارتباط باشد، پیغام💌 فرستاده بودیم تا شاید از سلامتی اش باخبر شویم. می گفتند صمد درگیر عملیات است. همین☹️
شینا وقتی حال و روز مرا می دید، غصه 😢می خورد. می گفت: «این همه شیر غم و غصه به این بچه نده. طفل معصوم را مریض می کنی ها👌»
دست خودم نبود. دلم 💔آشوب بود. هر لحظه فکر می کردم الان است خبر بدی بیاورند.
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷