🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۱۴۷
*═✧❁﷽❁✧═*
نیمه های همان شب، سومین دخترمان👧 به دنیا آمد. فردای آن روز از بیمارستان مرخص شدم. صمد، سمیه را بغل 🤗کرده بود. روی پایش بند نبود. می خندید و می گفت: «این یکی دیگر شبیه خودم است. خوشگل و بانمک😍»
مادر و خواهرها و جاری هایم برای کمک💪 آمده بودند. شینا تازه سکته کرده بود و نمی توانست راه برود. نشسته بود کنار من و تمام مدت دست هایم را می بوسید😘 خواهرها توی آشپزخانه مشغول غذا پختن بودند، هر چه با چشم👀 دنبال صمد گشتم، پیدایش نکردم.
صمد هاج و واج نگاهم کرد. دستم را گرفت و گفت: «چی شده😳 چرا این طوری شدی؟! چرا یخ کردی؟!»
گفتم: «داشتم برف ها را پارو می کردم، نمی دانم چی بر سرم آمد😔 فکر کنم بی هوش شدم.》
پرسیدم: «ساعت⏱ چند است⁉️»
گفت: «ده صبح.»
نگاه کردم👀 دیدم بچه ها هنوز خواب اند. باورم نمی شد؛ یعنی از ساعت شش صبح یا شاید هم زودتر خوابیده 😴بودم.
صمد زد توی سرش و گفت: «زن چه کار کردی با خودت😱 می خواهی خودکشی کنی؟!»
نمی توانستم تنم را تکان بدهم. هنوز دست ها و پاهایم بی حس بود😰
پرسید: «چیزی خورده ای؟!»
گفتم: «نه، نان 🥖نداریم.»
گفت: «الان می روم می خرم.»
گفتم: «نه، نمی خواهد. بیا بنشین پیشم. می ترسم. حالم بد است😢
یک کاری کن. اصلاً برو همسایه بغلی، گُل گز خانم را خبر کن. فکر کنم باید برویم دکتر👩⚕»
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷