سفیران فاطمیه
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۱۴۷ *═✧❁﷽❁✧═* نیمه های همان شب، سومین دخترمان👧 به دنیا
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 ۱۴۸ *═✧❁﷽❁✧═* دستپاچه شده بود😧دور اتاق می چرخید و با خودش حرف می زد و دعا می خواند. خواهرم را صدا زدم🗣 و گفتم: «برایم یک لیوان چای بیاور.» چای☕️ را که آورد، در گوشش گفتم: «صمد نیست؟!» خندید ☺️و گفت: «نه. تو که خواب بودی، خبر دادند خانم آقا ستار هم دردش گرفته. آقا صمد رفت ببردش بیمارستان🏨» شب با یک جعبه شیرینی آمد و گفت: «خدا به ستار هم یک سمیه داد😍» چند کیلویی هم انار خریده بود. رفت و چند تا انار دانه کرد و توی کاسه ای ریخت و آمد نشست کنارم و گفت: «الحمدلله، این بار خوش قول بودم👌 البته دخترمان خوب دختری بود. اگر فردا به دنیا 🌎می آمد، این بار هم بدقول می شدم.» کاسه انار را داد دستم و گفت: «بگیر بخور😋برایت خوب است.» کاسه را از دستش نگرفتم. گفت: «چیه، ناراحتی⁉️ بخور برای تو دانه کردم.» کاسه را از دستش گرفتم و گفتم: «به این زودی می خواهی بروی⁉️» گفت: «مجبورم. تلفن☎️ زده اند. باید بروم.» گفتم: «نمی شود نروی⁉️ بمان. دلم می خواهد این بار اقلاً یک ماهی🌙 پیشم باشی.» خندید و سوتی زد و گفت: «او... وَه... یک ماه😱» گفتم: «صمد! جانِ 😍من بمان.» ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷