🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۱۵۸
*═✧❁﷽❁✧═*
نزدیک ظهر🌞 بود که به جاده فرعی دیگری پیچیدیم و صمد پشت خاکریزی ماشین🚙 را پارک کرد و همه پیاده شدیم. خودش اجاقی♨️ درست کرد.
کتری را از توی ماشین آورد. از دبه کوچکی که پشت ماشین بود، آب💦 توی کتری ریخت. اجاق را روشن کرد و چند تا قوطی کنسرو ماهی🐠 انداخت توی کتری.
من و بچه ها 👶👧هم دور اجاق نشستیم. صمد مهدی را برداشت و با هم رفتند توی سنگرهایی که آن اطراف بود.
رزمنده های کم سن و سال تر با دیدن 👀من و بچه ها انگار که به یاد خانواده و مادر و خواهر و برادرشان افتاده باشندبا صمیمیت و مهربانی😍 بیشتری با ما حرف می زدند و سمیه را بغل🤗 می گرفتند و مهدی را می بوسیدند😘 از اوضاع و احوال پشت جبهه می پرسیدند.
موقع ناهار پتویی انداختیم و سفره کوچکمان را باز کردیم و دور هم نشستیم. صمد کنسروها را باز کرد و توی بشقاب ها🍽 ریخت و سهم هر کس را جلویش گذاشت. بچه ها که گرسنه بودند ، با ولع نان و تن ماهی می خوردند😋
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷