🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۲۱۹
*═✧❁﷽❁✧═*
صمد طوری که بچه ها نفهمند, به بهانه بردن چهارپایه به زیر راه پله، خداحافظی ✋کرد و رفت.
بچه ها ساکت شدند🤐 آمدند کنار عکس نشستند. مهدی عکس صمد را بوسید😘سمیه هم آمد جلو و به مهدی نگاه کرد 👀و مثل او عکس را بوسید.
زهرا قاب عکس را ناز می کرد و با شیرین زبانی😍 بابا بابا می گفت. به من نگاه می کرد و غش غش می خندید😂 جای دست و دهان بچه ها روی قاب عکس لکه می انداخت.
با دست، شستم را گرفته بودم و محکم فشار می دادم. به سمیه گفتم: «برای مامان یک لیوان آب🚰 بیاور.»
آب را خوردم و همان جا کنار بچه ها دراز کشیدم؛ اما باید بلند می شدم. بچه ها ناهار😋 می خواستند. باید کهنه های زهرا را می شستم. سفره صبحانه را جمع می کردم🙁
نزدیک ظهر🌞 بود. باید می رفتم خدیجه و معصومه را از مدرسه می آوردم. چند تا نارنگی🍊 توی ظرفی گذاشتم.
همین که بچه ها سرگرم پوست کندن نارنگی ها شدند، پنهان از چشم آن ها بلند شدم. چادر سرکردم و لنگ لنگان رفتم🚶♀ دنبال خدیجه و معصومه.
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷