سفیران فاطمیه
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۲۱۸ *═✧❁﷽❁✧═* می گفت: «هر وقت بچه ها بهانه ام را گرفتن
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 ۲۱۹ *═✧❁﷽❁✧═* صمد طوری که بچه ها نفهمند, به بهانه بردن چهارپایه به زیر راه پله، خداحافظی ✋کرد و رفت. بچه ها ساکت شدند🤐 آمدند کنار عکس نشستند. مهدی عکس صمد را بوسید😘سمیه هم آمد جلو و به مهدی نگاه کرد 👀و مثل او عکس را بوسید. زهرا قاب عکس را ناز می کرد و با شیرین زبانی😍 بابا بابا می گفت. به من نگاه می کرد و غش غش می خندید😂 جای دست و دهان بچه ها روی قاب عکس لکه می انداخت. با دست، شستم را گرفته بودم و محکم فشار می دادم. به سمیه گفتم: «برای مامان یک لیوان آب🚰 بیاور.» آب را خوردم و همان جا کنار بچه ها دراز کشیدم؛ اما باید بلند می شدم. بچه ها ناهار😋 می خواستند. باید کهنه های زهرا را می شستم. سفره صبحانه را جمع می کردم🙁 نزدیک ظهر🌞 بود. باید می رفتم خدیجه و معصومه را از مدرسه می آوردم. چند تا نارنگی🍊 توی ظرفی گذاشتم. همین که بچه ها سرگرم پوست کندن نارنگی ها شدند، پنهان از چشم آن ها بلند شدم. چادر سرکردم و لنگ لنگان رفتم🚶‍♀ دنبال خدیجه و معصومه. ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 👉 🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷