☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۱۰
*═✧❁﷽❁✧═*
درد 🤕مادرت تمامی نداشت کم کم ترس وجودم را گرفت. آدم ها در لحظه ی ترس خیلی به خدا نزدیک تر می شوند👌
اصلا این ترس😰 است که به یاد آدم ها می آورد همه چیز دست خداست. اذان صبح نزدیک می شد. وقت هایی که آدم می ترسه تاریکی شب🌃 بیشتر آزارش میده. حس می کردم مادرت با مرگ💀 فاصله ای نداره و فقط باید دعا کنم. نزدیک اذان بود .
سجاده ام را پهن کردم. به درگاه خدا التماس🙏 می کردم که دخترم زودتر از این درد خلاصی پیدا کنه و فارغ بشه. به حضرت معصومه خیلی اعتقاد داشتم🙏
صدایش🗣 زدم، قسمش دادم. نذر کردم و گفتم: یا حضرت معصومه! دخترم زودتر فارغ بشه، اگر بچه ش دختر بود کنیز تو می شه و اسم تو رو روش میذارم تا تمام عمر صحن و حیاطت رو جارو بزنه✅
بچه ها خودشان را به خواب زده بودند🙊کریم سرش را از زیر پتو بیرون آورد و با شوخ طبعی گفت: بی بی! خواهرمون هنوز نیومده جارو دستش دادی؟
رحمان که بانمک تر از همه و لبش پر از خنده☺️ بود، گفت: بی بی از خودت مایه بذار.
شوخی های بچه ها از دلواپسی❣ های من کم نمی کرد. باید مادر باشی تا بفهمی مادر یعنی چی؟
صدای ناله های مادرت که بلندتر شد بچه ها دیگه مزه نمی ریختند و سربه سرم نمی گذاشتند❌
سلمان دوساله و محمد چهار ساله زار زار گریه 😭می کردند. آقا همچنان دست به دعا 🤲بود و عرق می ریخت و هرلحظه رنگ به رنگ می شد و خیره به من نگاه👀 می کرد و با اصرار می گفت: بی بی چرا نمیری سری بزنی، خبری بیاری، کاری کنی شاید نیاز به کمک💪 داشته باشد.
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️