سفیران رمضان
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۲۱ *═✧❁﷽❁✧═* چنان سرگرم گل چیدن شده بودم که وقتی دس
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ ۲۳ *═✧❁﷽❁✧═* مادرم گفت: هروقت ماشین🚕 رو دیدی و بچه ها اومدن به جای اون سنگی که دنبالشون انداختی با گل🌹 به استقبالشون برو. زمان و مکان کش می آمدند. چندین بار تا سر خیابان رفتم و برگشتم. مادرم را کلافه کرده بودم😖 بس که از او می پرسیدم: پس چرا نرسیدن؟ بالاخره انتظار سرآمد و ماشین و آقا و پدر زری و پدرهای دیگر و بچه ها آمدند🚶‍♂ به قدری خوشحال😍 شده بودم که فراموش کردم دسته گلم 💐را با خودم ببرم. پیش از آنکه فرصت پیاده شدن به آنها بدهم با عجله تلاش 💪کردم سوار ماشین شوم. اما چهره ی همه ی بچه ها در هم رفته و چشم ها قرمز و خیس😭 بود. علی که از همه کوچک تر بود و بیشتر از دو سال نداشت، توی بغل🤗 اقا بود و از گریه ی زیاد هق هق 😩می زد. از سوار شدن به ماشین، صرف نظر کردم و عقب عقب رفتم تا سواره ها پیاده شوند. راننده یکی یکی بچه ها👦 را بغل می کرد و پایین می گذاشت اما همه ی بچه ها شلوارهای 👖عیدشان توی دستشان بود و به جای آن، دامن قرمز پوشیده بودند😳 همه همسایه ها با هلهله و گل 🌺و شیرینی و سلام و صلوات بچه ها را به خانه ی خاله توران بردند و چند دقیقه بعد صدای سازو دهل در تمام محله پیچید. من که همپای علی گریه 😭می کردم، نمی دانستم این شیرینی و ساز و دهل برای چیست❓ بچه ها را ردیف کنار هم خوابانده بودند و برایشان ساز و نقاره می زدند😍 ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 ☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️