☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۲۳
*═✧❁﷽❁✧═*
مادرم گفت: هروقت ماشین🚕 رو دیدی و بچه ها اومدن به جای اون سنگی که دنبالشون انداختی با گل🌹 به استقبالشون برو. زمان و مکان کش می آمدند.
چندین بار تا سر خیابان رفتم و برگشتم. مادرم را کلافه کرده بودم😖 بس که از او می پرسیدم: پس چرا نرسیدن؟
بالاخره انتظار سرآمد و ماشین و آقا و پدر زری و پدرهای دیگر و بچه ها آمدند🚶♂
به قدری خوشحال😍 شده بودم که فراموش کردم دسته گلم 💐را با خودم ببرم. پیش از آنکه فرصت پیاده شدن به آنها بدهم با عجله تلاش 💪کردم سوار ماشین شوم.
اما چهره ی همه ی بچه ها در هم رفته و چشم ها قرمز و خیس😭 بود. علی که از همه کوچک تر بود و بیشتر از دو سال نداشت، توی بغل🤗 اقا بود و از گریه ی زیاد هق هق 😩می زد. از سوار شدن به ماشین، صرف نظر کردم و عقب عقب رفتم تا سواره ها پیاده شوند.
راننده یکی یکی بچه ها👦 را بغل می کرد و پایین می گذاشت اما همه ی بچه ها شلوارهای 👖عیدشان توی دستشان بود و به جای آن، دامن قرمز پوشیده بودند😳
همه همسایه ها با هلهله و گل 🌺و شیرینی و سلام و صلوات بچه ها را به خانه ی خاله توران بردند و چند دقیقه بعد صدای سازو دهل در تمام محله پیچید.
من که همپای علی گریه 😭می کردم، نمی دانستم این شیرینی و ساز و دهل برای چیست❓ بچه ها را ردیف کنار هم خوابانده بودند و برایشان ساز و نقاره می زدند😍
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️