☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۴۳
*═✧❁﷽❁✧═*
قرار شد از فردای آن روز به خانه ی🏡 خانم دروانسیان بروم تا از او خیاطی یاد بگیرم. از فردا 🌞باز هم، من و زری هم مسیر بودیم اما با اختلاف دو تا خانه.
او به آرایشگاه 💇♀نغمه خانم می رفت و من کلاس خیاطی✂️ خانم دروانسیان می رفتم. کلاس خیاطی هیجان و تازگی کلاس آرایشگری را نداشت و ساعت به ساعت ⌚️یک مشتری با قیافه و اطوار عجیب و غریب وارد و خارج نمی شد☹️
برعکس مشتری های نغمه خانم که همه جوان و زیبا😍 بودند یا اگه هم زشت بودند زیبا می شدند، مشتری های خانم دروانسیان زنان میانسال و خسته ای😥 بودند که تحملاشان در همان لحظه ی ورود سخت و ملال آور بود.
خانم دروانسیان با لهجه ی ارمنی تلاش می کرد شمرده شمرده خیاطی را به زبان فارسی به ما تفهیم😇 کند.
من و بقیه کارآموزها دور یک میز می نشستیم و هر کسی از دری سخن می گفت و برش می زد ✂️و می دوخت و تن پوشی ابتدایی را ردیف می کرد و همه به به و چه چه😍 می گفتند. این هنر هم دلپسندم نبود☹️ حضور در جمع بی قرارم می کرد. خانم دروانیسان که
متوجه بی قراری و بی حوصلگی😣 من شده بود بعد از کلاس مرا با بچه هایش آشنا کرد. دوتا بچه ی تمیز و اتو کشیده به نام هنریک و هراچیک.
هراچیک دختری زیبا👩 با شکل و شمایلی سوای ما بود. با بچه هایی آشنا شدم که اسم هایی متفاوت از اسم هایی که می شناختم داشتند. ابتدا فکر😇 می کردم آنها خارجی هستند. هیچ وجه مشترکی به لحاظ زبانی، دینی و فرهنگی بین ما نبود❌ اما تفاوت ها همیشه جذابند. تفاوت ها لزوما باعث جدایی نیستند و گاهی باعث رشد می شوند👌
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️