☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۱۵۶
*═✧❁﷽❁✧═*
بعد از نماز 📿دوباره خواست برایش قران بخوانیم. گاهی به دلیل اینکه حواسم😇 به دور و برم بود، یک آیه را جا می انداختم اما او با هوشیاری آن قسمت را اصلاح میکرد. کاملا پیدا بود که با دقت گوش👂 میدهد و این سوره ها را حفظ است.
سربازی👨🏭 که از صبح نگهبان ما بود رفت و جایش را به یک سرباز جدید داد. سرباز جدید یا پخمه بود یا خودش را به پخمگی زده بود😒 بعد از اینکه چهار پنج عدد کنسرو لوبیا را با قوطی سر کشید و قوطی ها را این طرف و آن طرف پرت کرد، سیگاری🚬 آتش زد و مشغول قدم زدن شد.
شب 🌃بود. از ترس جرات نداشتم پلکهایم را روی هم بگذارم، چشمانم خشک شده بود. با کنجکاوی فراوان حرکات دور و برم را زیر نظر داشتم که ببینم👀 چه خبر است. مرتب از دکتر عظیمی به دلیل اینکه ساکن خرمشهر بود و زبان عربی را بهتر از ما میدانست میپرسیدم:
-دکتر چی میگن❓
و او هم از ما در مورد تعداد و موقعیت عراقی ها سوال میکرد.
هر سه نفرمان گویی نیازهای فیزیولوژیکی را از یاد برده بودیم😒نه احساس گرسنگی می کردیم، نه
تشنگی و نه حتی قضای حاجت. ساعت ⌚️از دوازده گذشته بود.
با وجود دقت و توجهی که به اطراف داشتیم و حرکت هر جنبنده ای را زیر نظر میگرفتیم متوجه نشدیم سرباز👨🏭 بعثی با آن هیکل گنده کجا رفت و چه شد❓
رفت و آمدها🚶♂ خیلی کم شده بود. از مریم خواستم جایمان را عوض کنیم. خودم را یواش یواش روی زمین کشاندم تا به نبش دیواری که به آن تکیه زده بودیم رسیدم. از نبش دیوار دیدم 👀سرباز بعثی اسلحه اش 🔫را کنار دیوار تکیه داده و خودش هم پهن زمین شده است.
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️