☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۱۶۰
*═✧❁﷽❁✧═*
بی تاب یک نگاه دیگر به آن دختر🧕 شده بودم. دلم میخواست می توانستم دوباره برگردم و بیشتر نگاه 👀کنم اما هنوز صدای سیلی دکتر سعدون در گوشم👂 زنگ میزد.
پرسید:چرا آمدید جبهه؟ میخواهید با ما بجنگید؟
نمیتوانستم به عربی صحبت کنم. صدا زدند: حامد، حامد...ترجم(ترجمه کن)
گفتم: مادر شهری که زندگی میکردیم اسیر 🙌شدیم.
گفت: دیچ المدینه چانت بحالت حرب( ان شهر در حال جنگ📛 بود)
گفتم: شما وارد شهر ما شدید و مارا دزدید و به اینجا اوردید.
مثل اینکه وجدان درد گرفته باشد با عصبانیت😡 همه را متفرق کرد و دستور داد ما را به سمت اتاق همان خواهری که حرس الخمینی(پاسدار) بود هدایت کنند و با تاکید
گفت: الچی ممنوع( صحبت کردن ممنوع)🚫
هرچه به اتاق نزدیک تر میشدم چهره ی محو دختری که از فاصله پانصد متری دیده 👁بودم واضخ تر میشد. نمیدانستم او کیست؟ دختری با قامت بلند، بیست و شش تا بیست و هفت ساله، سفیدرو با مانتو و شلوار خاکی همرنگ و فرم لباس خودم. چشمانی روشن اما مضطرب😨 داشت.
هنوز در باز نشده بود که از پشت پنجره گفت: سلام✋
هنوز جوابش را نداده بودیم که نگهبان با تحکم گفت: ممنوع🚫
گفتم: یعنی چی ! سلام هم ممنوع است؟
در را باز کردند و ما سه دختر ایرانی در کنار هم قرار گرفتیم.
محال است سه خانم کنار هم باشند و حرف نزنند👌 فارغ از همه ی مقررات ممنوعه از هم پرس و جو کردیم. همه چیز را با اعتماد تمام به هم میگفتبم، او خودش را اینطور معرفی کرد: من فاطمه ناهیدی، ماما 👩⚕هستم. بعد از اینکه درسم تمام شد به مناطق محروم رفتم چون احساس میکردم وجودم انجا لازم تر است💯
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️