سفیران فاطمیه
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۱۶۳ *═✧❁﷽❁✧═* مریم گفت: خب آدم زنده راه میره و حرف م
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ ۱۶۴ *═✧❁﷽❁✧═* جل الخالق😱 در عمرم جوانی به آن همه زیبایی ندیده بودم. هیچ کس نمی توانست بیشتر از دو دقیقه به چهره ی او نگاه کند😍 خداوند همه ی اجزای صورت او را در نهایت دقت و هنر و زیبایی نقاشی کرده بود، چهارشانه و میان قامت بود، رنگ لباسش👕 را به یاد ندارم. بدون اینکه حرفی بین ما رد و بدل شود گاهی نیم نگاهی👀 به او می انداختم . اگرچه ایرانی بود ولی از اینکه او را از بقیه جدا کرده بودند مشکوک 🤔شده بودیم، می ترسیدیم به او اعتماد کنیم. هنوز مفهوم جاسوس و ستون پنجم را نمی دانستیم. نیروها یا عراقی بودند یا ایرانی ، حد وسط معنا نداشت❌ بعد از ساعتی فاطمه سکوت را شکست و پرسید: -مجروح هستی❓ جوان در حالیکه گونه هایش از شرم حضور در جمع ما دختران گل🌺 انداخته بود با لهجه ی بسیار غلیظ و شیرین ابادانی جواب داد: دد مگه نمی بینی روی پای خودم دارم راه میروم❓ از دد گفتنش فهمیدم آبادانی است. مریم پرسید: اسمت چیه❓ گفت: یوسف والی زاده گفتم: چرا آوردنت پیش ما جواب داد: دد شما هم مثل خواهرم هستین اما به خدا مو هم خجالت 🙊کشیدم آوردنم اینجا، مو تو اتاق جفت شما بین دویست تا مرد بودم، راستش همشون آدم حسابیند به غیر مو که علافم. همه دکتر👨‍⚕ و مهندسند که دست این نامردا افتادند. به این سرباز دو زاریها التماس می کنند که در را باز کنند تا دست به آب 💦برسونند، نامردا قبول نمی کنند. انگشتر💍 عروسی و ساعتشونو میگیرند تا بفرستنشون دست به آب. به وقت ناچاری گربه 😭میشه خان باجی. به مو هم گفتن د بلند شو بیا بیرون، فکر کردم شاید جنگ 📛تموم شده دارن میفرستنم ایران، حالا می بینم آوردنم بین شما دخترها، دیگه چی بگم اسیری🙌 و بدبختیه. ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 👉 ☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️