☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۱۶۴
*═✧❁﷽❁✧═*
جل الخالق😱 در عمرم جوانی به آن همه زیبایی ندیده بودم. هیچ کس نمی توانست بیشتر از دو دقیقه به چهره ی او نگاه کند😍 خداوند همه ی اجزای صورت او را در نهایت دقت و هنر و زیبایی نقاشی کرده بود، چهارشانه و میان قامت بود، رنگ لباسش👕 را به یاد ندارم.
بدون اینکه حرفی بین ما رد و بدل شود گاهی نیم نگاهی👀 به او می انداختم . اگرچه ایرانی بود ولی از اینکه او را از بقیه جدا کرده بودند مشکوک 🤔شده بودیم، می ترسیدیم به او اعتماد کنیم. هنوز مفهوم جاسوس و ستون پنجم را نمی دانستیم. نیروها یا عراقی بودند یا ایرانی ، حد وسط معنا نداشت❌
بعد از ساعتی فاطمه سکوت را شکست و پرسید:
-مجروح هستی❓
جوان در حالیکه گونه هایش از شرم حضور در جمع ما دختران گل🌺 انداخته بود با لهجه ی بسیار غلیظ و شیرین ابادانی جواب داد:
دد مگه نمی بینی روی پای خودم دارم راه میروم❓
از دد گفتنش فهمیدم آبادانی است. مریم پرسید: اسمت چیه❓
گفت: یوسف والی زاده
گفتم: چرا آوردنت پیش ما
جواب داد: دد شما هم مثل خواهرم هستین اما به خدا مو هم خجالت 🙊کشیدم آوردنم اینجا، مو تو اتاق جفت شما بین دویست تا مرد بودم، راستش همشون آدم حسابیند به غیر مو که علافم.
همه دکتر👨⚕ و مهندسند که دست این نامردا افتادند. به این سرباز دو زاریها التماس می کنند که در را باز کنند تا دست به آب 💦برسونند، نامردا قبول نمی کنند. انگشتر💍 عروسی و ساعتشونو میگیرند تا بفرستنشون دست به آب. به وقت ناچاری گربه 😭میشه خان باجی.
به مو هم گفتن د بلند شو بیا بیرون، فکر کردم شاید جنگ 📛تموم شده دارن میفرستنم ایران، حالا می بینم آوردنم بین شما دخترها، دیگه چی بگم اسیری🙌 و بدبختیه.
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️