☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۱۷۴
*═✧❁﷽❁✧═*
دیدن چند مجروح ایرانی و فضای حاکم بر مرز ایران 🇮🇷و عراق، حال و هوای در وطن بودن را برایم زنده نگه داشته بود اما مسیری که ماشین 🚕در آن حرکت میکرد بوی غربت و مرارت میداد.
دلم ❤️میخواست بپرسم کجا میرویم اما هنوز بوی خون در دهانم میپیچید و لبانم خشک بود و راستش را بخواهید میترسیدم که طرف دیگر صورتمم هم نجس شود. بعد از یک ساعت⌚️ به اردوگاهی رسیدیم که با سیم های خاردار محصور شده بود و در محوطه اش تعدادی اتاق وجود داشت. نمیدانستم انجا کجاست .
دیگر برایم مهم نبود کجا هستم. وقتی در ایران نباشم، دیگر چه فرقی میکرد کجا باشم☹️
من از شهرم، خانه ام و خانواده ام دور شده بودم.
با توقف خودرو و پیاده شدن ما سربازهای 👨🏭نگهبان و هفت، هشت نفر از درجه داران نظامی دور من ومریم حلقه زدند. یکیشان جلو آمد🚶♂
گفت: بنت الخمینی شنو اسمچ( دختر خمینی اسمت چیه)❓
گفتم:معصومه
گفت: ها جنرال معصومه( /آهان ژنرال معصومه)
از مریم پرسید: بنت الخمینی انت شنو اسمچ؟(دختر خمینی اسم تو چیه)
-انتن خوات؟(خواهر هستید❓)
- بله خواهر هستیم
-الخمینی ایدی بناته للمعرکه لیقاتلن له؟(خمینی دخترهایش را هم میفرستد جبهه برایش بجنگد⁉️)
گفتم: نه ما امدادگر هلال احمر هستیم.
گفت:باوعی ذاک الصوب( به آن طرف نگاه کن👀)
اشاره کرد به یکی از اتاق ها یی که در پانصد متری محوطه قرار داشت. دختری را دیدم که با نگاه نگران و روسری🧕 بلند مشکی از پنجره یکی از اتاق ها به بیرون نگاه میکند. از آن فاصله چیز بیشتری نمیتوانستم❌ ببینم و بفهمم.
گفت: نفس البدله و نفس اللون لابسین، هی هم من حرس الخمینی.( لباس های🧥 یک شکل و یک رنگ به تن دارید. او هم پاسدار خمینی است)
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️