سفیران فاطمیه
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۱۸۸ *═✧❁﷽❁✧═* کم‌آبی💦 همه‌ی وجودم را بی‌رمق و ناتوا
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ ۱۸۹ *═✧❁﷽❁✧═* خواهرها به هر شکل بود تا صبح مرا تحمل کردند و من با همان شرایط نماز 📿خواندم. روشنی صبح در این سیاهچال‌ها پیدا نبود اما گذر زمان نشان از سپیده‌ی صبح داشت. دو نگهبان در🚪 را باز کردند و گفتند: گومن اطلعن برّا. (بلند شید بیایید بیرون) چشم‌هایم را آماده‌ی بستن کرده بودم اما این بار ما را بدون عینک🕶 از سلول بیرون بردند. نسیم صبحگاهی صورتم را نوازش می‌داد. بادهای پاییزی چند درخت نخلی 🌴را که در مسیر عبور ما بودند تکاند و چند خرمای خشک (دیری) را بر زمین انداخت. به آن خرمای خشک لبخندی😊 زدم. خرما تنها عنصر آشنای آن حیاط بیگانه بود که نتوانستم بی‌تفاوت از کنارش عبور کنم. بی‌اعتنا به لوله‌ی تفنگی🔫 که به کمرم کوبیده می‌شد خم شدم و یک چنگ خرما از روی زمین برداشتم. همزمان با خم شدن من یکی از سربازهای👨‍🏭 بعثی گفت: امشن، ذبی هم. (راه بیوفت، بندازشون). اعتنا نکردم شمردم؛ در چنگ من به اندازه‌ی شش تا خرما بود. به هر کدام از بچه‌ها یکی دادم و دو تا را هم به دو سرباز عراقی دادم که با اسلحه 🔫ما را بدرقه می‌کردند. حلیمه می‌گفت: هیچوقت مزه‌ی خرما را اینقدر خوب احساس نکرده بودم😋 این دانه‌های خرما تا بیست و چهار ساعت ما را نگه داشت. برای این که دوباره چیزی را از زمین برنداریم عینک‌های🕶 امنیتی را آوردند و روی چشممان گذاشتند. تمام مسیر هر چهار نفرمان دست‌های یکدیگر را گرفته بودیم و تلوتلوخوران می‌رفتیم🚶‍♀ البته با هر مانعی به زمین می خوردیم☹️ ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 ☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️