سفیران فاطمیه
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۲۰۳ *═✧❁﷽❁✧═* مرتب جوابهایم را حفظ می‌کردم تا فراموش
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ ۲۰۴ *═✧❁﷽❁✧═* با خودم گفتم مرگ یکبار و شیون هم یکبار، برگرد و یکی بخوابان زیر گوشش👂خودم را جمع و جور کردم، ابروهایم را به هم گره زدم و تمام خشم و نفرتم 😡را در چشمانم و قدرتم را در مشتم جمع کردم، گردنم را صاف کردم، به سرعت سرم را به عقب برگرداندم تا پشت سرم را ببینم و از این وحشت خلاص شوم اما هیچ‌کس و هیچ چیز جز خیالات درهم‌ریخته و پریشانم آنجا نبود❌ با دیدن پتوهایی که بر زمین پهن کرده بودیم و دو کاسه 🥣و چهار لیوان پلاستیکی که گوشه‌ای روی زمین بود، مطمئن شدم که این همان صندوقچه‌ی خودمان است و حتماً خواهرها را هم برای بازجویی برده‌اند☹️ با افکار و خیالات خودم، در برابر نقش و نوشته‌های📝 ساکنان قبلی صندوقچه ایستاده بودم. نگهبان بعثی هر چند دقیقه یک بار دریچه را باز می‌کرد و چیزی می‌گفت. خوشحال😌 بودم که چیز زیادی از زبان عربی نمیدونم. نمی‌دانم چقدر زمان گذشت شاید چند ماه 🌙و یا چند سال! معیار زمان مفهوم نداشت اما بالاخره صدای پای 👣محکم و قوی سربازی و صدای پای ضعیف‌تری به دنبال او و بعد از باز شدن در صندوقچه و دیدن👀 فاطمه و به همین ترتیب دقایقی پس از آن آمدن مریم و کمی بعد، حلیمه به تنهایی من خاتمه داد. وقتی چهار نفر شدیم بازجویی‌هایمان را به شور گذاشتیم. اتهام ما شبیه هم بود: عشق💞 به امام و انقلاب و جمهوری اسلامی ایران🇮🇷 ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 👉 ☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️