سفیران فاطمیه
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۲۰۴ *═✧❁﷽❁✧═* با خودم گفتم مرگ یکبار و شیون هم یکبا
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ ۲۰۵ *═✧❁﷽❁✧═* بیست و نهم مهر🍁 ماه بود و به زعم آنهایی که نظامی بودند و تجربه‌ی جنگ‌ها را داشتند تا فردای آن روز جنگ📛 باید پایان می‌یافت. آن چند رگه باریک نور و روشنی، صندوقچه‌ی آهنی را کمی روشن کرده بود. از موقعیت مکانی ساختمان که در چه شهری واقع شده و این ساختمان چه نوع ساختمانی است چیزی نمی‌دانستیم❌ اما هر چهار نفرمان به دور خودمان در اطرافمان می‌چرخیدیم و کشف جدیدمان را اعلام می‌کردیم. در انتهای سلول، دیوار کوتاهی بود که پشت آن توالت فرنگی🚽 و حمامی با زیردوشی قرار داشت. در گوشه‌ی دیگر دیوار، تکه‌ای نور کم‌سو در حصار تورهای سیمی درهم رفته بی‌رمق بر اشیا و دیوارهای تاریک و مهم‌تر از همه بر چهره‌های ما می‌نشست و ما مقدم آن نور را گرامی می‌داشتیم😍 اما افسوس که کنترل این نور ضعیف هم از اراده‌ی ما خارج بود😔 در مقابل این پنجره ی نورآور، بر دیوار مقابل دریچه‌ی دیگری بود که از آن انتظار هوا و حیات داشتیم اما خودش به تنهایی می‌توانست مرگ 💀بی‌صدا و خاموشی برای ما فراهم کند و انتقام خشم😡 و کینه‌ی چندصد ساله‌ی رژیم بعث را از ما بگیرد. این دریچه نمی‌گذاشت سرمای استخوان‌سوز و بادهای نفس‌گیر تابستان را از یاد ببریم. هم قدرت ساختن سرمای سیبری را داشت و هم گرمای صحرای افریقا را👌 ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 ☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️