سفیران فاطمیه
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۲۲۳ *═✧❁﷽❁✧═* مردها🧔 را جدا کرده بودند و زن ها و فر
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ ۲۲۴ *═✧❁﷽❁✧═* سکوت و وحشتي عجيب😳 بر فضاي سلول حاکم شده بود. هيچ‌کدام حرفي نمي‌زديم🤐 که هر حرف نشانه‌اي از جنون بود. صحنه آنقدر رقت‌آور بود که حتي از مرورش در ذهن شرم 🙈داشتيم. با اين همه دنائت و سبعيت دشمن، زنده و سالم بودن ما يک معجزه بود. اين صحنه‌ها پرده از بسياري از سوالات ما که اصلا اينجا کجاست؟ اينها کي هستند؟ و ما چه مي‌شويم؟ برمي‌داشت👌 شايد ما هم در نوبت مرگ ايستاده بوديم. چگونه روحم را از آن خشونت 😡بي‌رحم خلاص کنم؟ اينجا هيچ‌کس نمي‌تواند از سرنوشت تلخ خود بگريزد. تکه‌تکه‌هاي تصاويري را که ديده بودم مثل پازل به هم وصل کردم اما چه تصوير زشت و وقيحي از بعثي‌ها درست شده‌بود😖 هر شب فکر 😇مي‌کردم اين سخت‌ترين شبي بود که گذشت اما ديگر سختي از اندازه رد شده بود. دلم❤️ مي‌خواست چشمانم را همان جا بگذارم تا شايد آنچه ديده‌ام از من دور شود و فراموش کنم اما هرچه مي‌گذشت، اوضاع از شب پيش سخت‌تر مي‌شد😥از خدا طلب 🙏صبر مي‌کردم. صبري جميل؛ صبري که فقط خريدارش خداست؛✅ اين تنها نسخه‌ي آرام‌بخش بود و در تمام لحظات آيه "واستعينوا بالصبر و الصلاه، ان‌الله مع الصابرين" را مي‌خواندم و اميدوار به لطف خدا سختي‌ها را از سر مي‌گذراندم👌 دنيايي از سوالات بي‌جواب به مغزم هجوم آورده‌بود. اصلا جنگ📛 در چه وضعيتي است؟ فکر مي‌کردم قطعا جنگ تمام شده که صدام در حال تصفيه حساب داخلي با مجاهدين و مردم است. بعد از ديدن👀 اين صحنه قصه‌ي خودمان را تلخ‌تر از آنچه مي‌پنداشتم تصور کردم. با هم به بحث‌وگفتگو نشستيم: اينها که به مردم خودشان رحم نمي‌کنند با ما چه خواهند کرد❓ ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 ☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️