☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۲۲۴
*═✧❁﷽❁✧═*
سکوت و وحشتي عجيب😳 بر فضاي
سلول حاکم شده بود. هيچکدام حرفي نميزديم🤐 که هر حرف نشانهاي از جنون بود. صحنه آنقدر رقتآور بود که حتي از مرورش در ذهن شرم 🙈داشتيم. با اين همه دنائت و سبعيت دشمن، زنده و سالم بودن ما يک معجزه بود. اين صحنهها پرده از بسياري از سوالات ما که اصلا اينجا کجاست؟ اينها کي هستند؟ و ما چه ميشويم؟ برميداشت👌
شايد ما هم در نوبت مرگ ايستاده بوديم. چگونه روحم را از آن خشونت 😡بيرحم خلاص کنم؟ اينجا هيچکس نميتواند از سرنوشت تلخ خود بگريزد.
تکهتکههاي تصاويري را که ديده بودم مثل پازل به هم وصل کردم اما چه تصوير زشت و وقيحي از بعثيها درست شدهبود😖
هر شب فکر 😇ميکردم اين سختترين شبي بود که گذشت اما ديگر سختي از اندازه رد شده بود. دلم❤️ ميخواست چشمانم را همان جا بگذارم تا شايد آنچه ديدهام از من دور شود و فراموش کنم اما هرچه ميگذشت، اوضاع از شب پيش سختتر ميشد😥از خدا طلب 🙏صبر ميکردم. صبري جميل؛ صبري که فقط خريدارش خداست؛✅
اين تنها نسخهي آرامبخش بود و در تمام لحظات آيه "واستعينوا بالصبر و الصلاه، انالله مع الصابرين" را ميخواندم و اميدوار به لطف خدا سختيها را از سر ميگذراندم👌
دنيايي از سوالات بيجواب به مغزم هجوم آوردهبود. اصلا جنگ📛 در چه وضعيتي است؟ فکر ميکردم قطعا جنگ تمام شده که صدام در حال تصفيه حساب داخلي با مجاهدين و مردم است.
بعد از ديدن👀 اين صحنه قصهي خودمان را تلختر از آنچه ميپنداشتم تصور کردم. با هم به بحثوگفتگو نشستيم:
اينها که به مردم خودشان رحم نميکنند با ما چه خواهند کرد❓
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️