☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۲۴۲
*═✧❁﷽❁✧═*
اما وقتی علاوه برهمه ی این ها مارا تاحد مرگ تحقیر می کردند,دچار عذابی می شدیم که برای تحملش باید کوه⛰ می بودیم.
هر روز که می گذشت نفرتم😖 ازبعثی ها بیشتر وبیشتر می شد.می دیدم وآب می شدم.شاهد بودم وذره ذره ی وجودم در آتش♨️ خشم می سوخت.می دیدم که برادران اسیرم زیرچکمه های ظلم وجور سربازانی تحقیر می شوند که آب دماغشان👃 را هم نمی توانستند بالا بکشند.برادرانی که هرکدام می توانستند یک کشور را اداره کنند,بی هیچ جرم وگناهی اسیر مردمی ناپاک وپلشت شده بودند😣رنج اسارت جسم وجان آن هارا ضعیف کرده بود.
ازدرد به خود می پیچیدند اما آن دونفر آدم بی اصل ونسبی که به اسم دکتر 👨⚕روپوش سفید تنشان کرده بودند,باخونسردی براین همه درد کشیدن ها چشم می بستند ومی گفتند:آب🚰 بخورید.استراحت کنید.هیستریک هستید!
اگر باهزار خواهش وتمنا والتماس به یکی از اسرا قرص💊 می دادند,مجبورش می کردند همان جا وهمان لحظه قرص را قورت بدهد وبعد چهل بار دهانش را وارسی می کردند تامطمئن شوند که قرص را بلعیده😒
دیدن چنین رفتاری با پزشکان ومهندسان ونظامیان کشورم غیرقابل تحمل بود😖گاهی به این همه نادانی وسفاهت این جماعت خنده ام میگرفت,واقعا مابا یک قرص💊 بی مقدار می خواستیم چه کنیم؟شاید همه ی این تحقیرها ورنج هارا باید تحمل 💪می کردیم تااین سخن یکی از بزرگان را دریابیم که فرمود:"زندگی هیچ چیز جز جهاد کردن برای عقده نیست."✅
یک روز صبح آماده برای مورس زدن به سلول دکترها بودم که یکباره صدای بازشدن در 🚪سلول آن ها وسروصدا وهمهمه شمس,شمس وسرعه سرعه ی نگهبان ها شنیده شد.ترسیدم😰 از اینکه شاید مریم راشناسایی کرده وبه دنبال شمسی می گردند.
همه ی دکترها را بیرون بردند.
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️