☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۲۷۲
*═✧❁﷽❁✧═*
چون این بمب هایی که بر سر زنان و کودکان👦🧒 ما ریخته می شود می خواهد ریشه ی امید را در دل ها بخشکاند .اصلا ما حق ناامید شدن نداریم👌موضوعات و فضا و بحث های انجام شده با رئیس زندان را به شور گذاشتیم .هیچ کس موافق پیشنهادهای رئیس زندان نبود❌
می فهمیدیم 😇این امتیازات مثل دادن یک عروسک به دست بچه است تا با سرگرم کردنش او را از اصل ماجرا دور نگه دارند.
برای اینکه رئیس زندان را از جدی بودن تصمیم مان آگاه کنیم سه روز غذا نگرفتیم🚫روز چهارم رئیس زندان سراغمان آمد و در حالی که سرش را از دریچه داخل کرد گفت:اضافه الی الصحف و الطعام الاکثر،طبیب و غرفه افضل و استنشاق الهو الطلق موجود ایضا.(علاوه بر روزنامه 📰و غذای بیشتر و دکتر و اتاق بهتر ،شمس و هواخوری هست)
دیگر فایده نداشت.تصمیم ما قطعی بود💯اعتصاب غذا را با روزی پانزده مشت آب ،روزی سه بار که سهم هر وعده پنج مشت آب💦 بود آغاز کردیم
با برادرها مشورت کردیم .سلول پزشکان 👨⚕از وضعیت جسمی مان اظهار نگرانی شدید کردند.اگر چه زندگی در این سلول ها هم یک مرگ کاملا تدریجی و بی صدا بود.
سلول مهندسان در مقابل تصمیم ما به اعتصاب غذا 🍲جواب دادند:
-هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودال می ریزد مروارید صید نخواهد کرد❌
همسایه های هر دو طرفمان مخالف اعتصاب بودند .
اما ماندن در آن زندان نفرت انگیز و شنیدن خبرهای ناگوار و مصیبت بار😰 از مردن و جان کندن سخت تر بود.شب هر چهار نفرمان باهم دست دادیم و دست هایمان را روی دست یکدیگر گذاشتیم و هم پیمان 🤝شدیم و به یکدیگر قول دادیم در این تصمیم بزرگ تا آخر باهم باشیم.البته هر کدام از ما می توانست تصمیم😇 جداگانه ای بگیرد چرا که هر کس مسئول جسم و جان خودش بود.
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️