☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۲۷۳
*═✧❁﷽❁✧═*
پایان هر دو وضعیت را ارزیابی کردیم؛یا پیروز می شویم و از آنجا می رویم یا می مانیم و می میریم ،جنگ📛 به نوع دیگری برای ما آغاز شده بود.اعتصاب غذا نوعی جنگ بود.ما بی سلاح 🔫و بی دفاع بودیم .اراده ی مصمم ما تنها سلاح ما بود .تصمیم گرفتیم جانمان را برای جنگیدن اسلحه کنیم.
یکدیگر را سخت و سفت در آغوش🤗 گرفتیم.اشک مجال سخن گفتن نمی داد .خوشحال بودیم از اینکه هم عقیده ایم و برای به ثمر نشستن این مبارزه ی📛 جمعی در راه سخت و دشواری که در پیشش داشتیم ،به خدا توکل کردیم .صبح که حسن می خواست صبحانه بدهد ظرف های🍽 غذا و لیوان ها را به او دادیم و گفتیم دیگر نیازی به ظرف غذا نداریم.ما در اعتصاب غذا هستیم.
فاطمه از زیر دربا صدای بلند اعلام کرد: ما چهار دختر 🧕ایرانی هستیم که اولین روز اعتصاب غذای خود را برای رفتن به اردوگاه اسیران جنگی شروع می کنیم.
روز دوم نیز این جمله را تکرار کرد و همچنان روز سوم هم👌
صدای فاطمه با صلابتی ، مثال زدنی در راهرو زندان طنین می انداخت .
زمان توزیع غذا 🍲دریچه را باز می کردند .وقتی می گفتیم: «اعتصاب غذا هستیم» دریچه را محکم به هم می زدند و می گفتند :بجهنم الاسواد عاملات اضراب طعام .(به درک،به جهنم که اعتصاب غذا هستید☹️)
هفت روز از اعتصاب غذایمان گذشت.ضعف تمام بدنمان را گرفته بود .اما هنوز نمازمان📿 را ایستاده می خواندیم .روزهای اعتصاب غذایمان را از زیر در🚪 اعلام می کردیم .
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
☺️🌷☺️ 🌷☺️🌷☺️