☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۴۰۸
*═✧❁﷽❁✧═*
هر بار که از این دست ماجراها پیش می آمد و دست خالی بر می گشتیم ، داغ دل💔 همه تازه می شد و داستان از نو شروع می شد .
با آمدن بهار 1360 و رویش گل ها🌸 و سبز شدن درختان🌴 ، حال عجیبی به مادر دست داده بود . به درختانی که در زمستان خشک 🍂و بی برگ شده بودند و حالا با بادهای بهاری دوباره جوانه های سبز و شکوفه 🌹به بغل می گرفتند غبطه می خورد و می گفت :
- خدایا قدرت و عظمتت را شکر😍، جلال و جبروتت را شکر، تو به باد🌬 ماموریت دادی به این شاخه های بی مقدار نفس دوباره بدهد تا حیات بگیرند و سبز و پر گل🌺 شوند ؛ پس من چی؟ دامن من را هم سبز کن ! گل و شکوفه من را هم به دامن برگردان .
با بلبلان🐦 و
مرغان دریا و زمین ، درد و دل ❤️می کرد و سراغ گل بی نشان را می گرفت . راه می رفت 🚶♀و می گفت اسم مرا بگذارید حیران . اگر کسی عزت صدایش می زد بر نمی گشت و جواب نمی داد ❌و می گفت من حیرانم .
تابستان با بی بی و خاله ها به زیارت 🕌حضرت معصومه رفتند .
بی بی می گفت
- مادرتون از همون صحن اول حضرت رو صدا زد و خودش را به حضرت معرفی کرد ؛ خانم منو می شناسی✋ ، من حیرانم اومدم گدایی ، من از گدایی در خونه شما خجالت زده نیستم ، من دستم رو دراز می کنم🤲 تا جوابم رو بدی ، معصومه رو به اسم تو معصومه گذاشتم ، تو هم باید برش گردونی ...
یک روز که در شلوغی صحن گم می شود خدّام حرم برای پیدا کردنش به اسم حیران صدایش🗣 می زدند . سردرگمی و پریشانی برای ما تبدیل به یک بیماری 🤕مزمن خانوادگی شده بود که شدت و ضعف داشت و در فصل های به خصوصی شدید تر می شد .
مرتب فیلم🎥 و تصاویر مربوط به امداد گران را از صدا و سیما امانت می گرفتم و آنها را به دقت نگاه 👀می کردیم تا شاید ردپایی از تو پیدا کنیم .
با شروع مهر،خاطره روزهای اول جنگ📛 مثل فیلم سینمایی از جلو چشم همگیمان می گذشت انگار همین دیروز بود .
تمام شهر به جبهه شبیه شده بود . فقط نیروهای نظامی و امدادی در شهر مستقر بودند . ما باید خودمان را از این سر در گمی خلاص می کردیم👌 تنها جایی که نه تنها شب های جمعه بلکه هر روز رونق داشت بهشت شهدا🌷 بود .
دیدن مزار شهدا و خانوادهایی که غریبانه ، بی مزار و نشان ، عزیزان شان را به خاک سپرده بودند و حتی فرصت عزاداری نداشتند ، زجر آور 😢بود .
آنها همه شهدا🌷 را از خودشان می دانستند و شهدا فقط منسوب به خانواده شان نبودند . رفتن به گلزار شهداء تا حدودی مادر را از
حیرانی و سرگردانی در می آورد .
کنار مادرانی که بر سر مزار عزیزانشان😍 بودند می نشست و شکوه می کرد . باز خدا را رو شکر کنید🙏 که می دانید جگر گوشه تان کجاست و سنگ قبر داره و هر شب به دیدنش می آیید . می دانید خانه اش کجاست و کجا باید سراغش را بگیرید و بو بکشید .
این حرف ها نشان می داد که مادر از گشتن خسته نشده اما حتی به پیدا کردن جنازه ات هم راضی است . وقتی به چشم دیدی که عزیزت😍 را زیر تلی از خاک پنهان کردند ، آن وقت مرگ برایت باور پذیر می شود . البته زمان پذیرش مرگ یک عزیز برای هر کس یک مدتی دارد .
بعضی ها بلافاصله با مرگ کنار می آیند و بعضی دیرتر و عده ای هم هرگز این موضوع را نمی پذیرند ❌مادر گاهی ساعت ها کنار قبرهای بی نشان می نشست و می گفت :
- من اینجا می نشینم شاید مادری دیگه در گوشه دیگه از این دنیا🌍 کنار قبر دخترم بشینه و او را از تنهایی در آورد .
می گفتیم شاید یکی از این قبرهای بی نشان ، قبر معصومه باشد .
می گفت :
- نه مادر❗️ مادر بوی تن بی جان فرزندش را هم می شناسد . شما هنوز بچه اید و این چیزها را نمی دانید ❌هر چه بیشتر بگذرد قبر معطرتر می شود .
و خاک بوی خدا را می گیرد . مادر خاک بچه اش را بهتر می شناسد 💯
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد....👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️