☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ ۴۵۵ *═✧❁﷽❁✧═* هر کداممان بی اختیار سنمان را با عدد شانزده جمع بستیم . جمله او را به برادر ها رساندیم و درباره عدد بیست از آنها راهنمایی خواستیم ، بعدا برادرها خبر رساندند که امام در یکی از سخنرانی هایشان 🎤درباره جنگ فرموده اند : - اگر جنگ بیست سال طول بکشد ، ما ایستاده ایم👌 از آن به بعد خودمان را برای بیست سال مقاومت آماده کردیم . هر روز صبح ماشین🚛 تخلیه چاه فاضلاب به اردوگاه می آمد و یکی از برادرها مامور گرفتن شیلنگ ماشین تخلیه چاه می شد . این کار دوساعت⌚️ طول می کشید . طی این مدت چنان بوی نامطبوع و ناخوشایندی در قفس ما می پیچید که تا ساعت ها از سردرد کلافه😖 می شدیم . نمی دانم آن برادر اسیری که اجبارا" دوساعت لوله فاضلاب را جهت تخلیه نگه می داشت و یا زندانیانی که در اتاق زندانی بودند چه حالی پیدا می کردند😞 متاسفانه ساعت آزاد باش ما همان ساعت تخلیه فاضلاب بود و چون محل قدم👣 زدن ما حد فاصل بین همان چاه فاضلاب تا قفسمان بود ، ترجیح می دادیم در آن ساعت در قفس بمانیم و بیرون نباشیم❌ و حتی زیر در را می گرفتیم . روز اول بهار و ساعت آزادباش بود . توی قفس نشسته و منتظر بودیم تا ماشین تخلیه کارش تمام شود . محمودی به حاجی دستور داد :《 در 🚪را باز نگه دارید تا عطر بهار سرمست شان کند😏 اینها این عطر را دوست دارند 》 محمودی حتی تا آخرین لحظات حضورش در اردوگاه دست از آزار و اذیت ما برنداشت❌ با رفتن ناجی شر او نیز از اردوگاه کم شد و سرگرد صبحی به عنوان فرمانده جدید اردوگاه جایگزین ناجی شد اما محمودی سفارش ما را دو قبضه به صبحی کرده بود و صبحی اجازه نمی داد جای خالی محمودی در اردوگاه برای لحظه ای احساس شود . سگ🐕 زرد برادر شغال است . در عید و بهار 1362 برادران افسر خلبان آن قدر به جاسم تمیمی باج داده بودند که راضی شده بود کاری خلاف دستور بعثی ها انجام دهد . همراه با سینی🍛 ناهار روز عید به سرعت به طرف ما آمد تا فاصله او با حاجی زیاد شود و بتواند از زیر لباسش کیسه ای را به ما برساند . البته آن قدر ترسیده😰 بود که موقع برگشت پایش پیچ خورد و با تمام هیکلش روی حاجی افتاد . کیسه را که باز کردم عطر شیرینی🍰 در تمام اتاق پیچید . چقدر هنرمندانه قنادی کرده بودند. به این شیرینی که برادران با خمیرهای خام داخل نان و مقداری شکر و روغن درست شان می کردند ، شیرینی پنجره ای می گفتیم ؛ طعم و مزه آن شیرینی های پنجره ای هنوز زیر زبانم مانده است😋 با آمدن دوباره نیروهای صلیب سرخ این بار چشم مان 👀به جمال اسیر مفقود الاثر دیگری از زندان الرشید به نام خلبان محمد صلواتی روشن شد . هنوز بهار بود و ما اجازه داشتیم سال نو را تبریک ✋بگوییم . او تنها کسی بود که توانست به دیدن ما بیاید و سال نو را به ما تبریک بگوید . اولین چیزی که به او گفتیم این بود : - چه شیرینی های خوشمزه ای فرستاده بودید😍 ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈ادامه دارد.....👉 ☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️