☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۴۶۲
*═✧❁﷽❁✧═*
همچنان منتظر روشن شدن پنجره ها و ورود هوای بیشتر به داخل قفس بودیم اما لحظه به لحظه قفس تاریک تر و خفه تر😞 می شد . مثل همیشه بر گرده مریم بالا رفتم و از سوراخ بالای پنجره که به اندازه یک عدس بود به بیرون نگاه👀 کردم . از آن سوراخ فقط آشپزخانه و نبش آسایشگاه افسران قابل رویت بود و جز آن هیچ تصویری از اطراف قفس نمایان نبود❌ از پشت در و پنجره صداهای درهم و مبهمی به گوش 👂می رسید .
صدای به هم خوردن نی ها و چوب ها و برخورد آنها به پنجره کلافه مان 😖کرده بود . نزدیک ظهر صدای سرگرد محمودی و صبحی شنیده شد که با عصبانیت 😡می گفتند : « برای نفس کشیدنشان همین قدر کافی است » با شنیدن صدای محمودی با تعجب به هم نگاه😳 کردیم چون چند ماهی بود از شرش خلاص شده بودیم . ظاهرا چادر های سیاه ما محمودی را دوباره به اردوگاه کشانده بود😒
حالا او آمده بود تا با سیاه تر کردن قفس از ما انتقام بگیرد و حتی راه نفس کشیدن مان را ببندد🚫 از ساعت ناهار هم گذشته بود . آنها بی وقفه کار می کردند و همچون درازگوش 🐴چمن ندیده زیر آواز زده بودند و سیگاری را با سیگار🚬 دیگر روشن می کردند . بوی سیگار هوای قفس را خفه و نفس گیر کرده بود . با سرفه های پی در پی در جست و جوی ذره ای هوای تازه دست و پا می زدیم .
از بیرون صدای🗣 تعدادی عراقی به گوش می رسید که به نظر بیش از ده نفر بودند اما هیچ کدام به درخواست و فریاد های ما پاسخی نمی دادند❌
بالاخره عصر شد و یواش یواش سر و صداها و زمزمه ها و بروبیا ها خوابید و سر و کله حاجی پیدا شد . در🚪 که باز شد ، از آنچه در برابرمان بود حیرت کردیم ؛ هر چهار طرف قفسمان را با چوب های متراکم نی محصور کرده بودند و دورمان آغل کشیده بودند 😱 حصار را طوری کشیده بودند که نه ما بتوانیم کسی یا چیزی را ببینیم و نه کسی بتواند قفس ما را ببیند . دیگر حتی درِ ورودی اردوگاه
نیز دیده نمی شد 🚫چه دنیای بی رحمی ! یاد پدرم افتادم که با گرم شدن هوا حتی لانه مرغ🐔 و خروس ها را جا به جا می کرد که گرما کمتر اذیت شان کند ، اما اینها می خواستند ما را زنده زنده در گرما بسوزانند♨️
مطمئن بودیم مانور دیروزمان با چادر مشکی که با هیجان 😍و غرور ، برادرها و تعجب هیئت صلیب سرخ همراه بود ، کار سرگرد صبحی را ساخته و یک شبیخون بزرگ روحی - روانی به او و نوچه هایش وارد کرده است👌 همین قدر برایمان کافی بود .
بدون هیچ اعتراض و واکنشی مثل همیشه کارهای روزمره را انجام دادیم 🙁
بعد از ساخت آن آغل ، فشار و محدودیت ها بیشتر شد و ما به خود مختاری و بی قانونی رژیم بعث و ضعف قوانین بین المللی ژنو در مورد اسیران جنگی یقین پیدا کردیم 💯آنجا شهر بی قانون بود . با خودم گفتم کاش جنگیدن و آدم خواری هم قانون داشت .
هیومن قول داده بود ورقه ی فلزی را از پشت پنجره بردارد و حالا برعکس ، افق نگاه ما هم بسته شده بود😒
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️