🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت پنجاه ایشون زیر دید تک تیراندازهای حزب کومله
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت پنجاه و یک :«بچه ضعیفه، کمک شیر می‌خواد. خیلی از بچه ها تا ده سالگی این جوری هستن.» من و عمه برای اینکه بفهمیم حسین کجاست، گوشمان به رادیو بود که ناگهان خبر حمله سراسری عراق از مرزهای جنوبی و غربی را اعلام کرد. یک جنگ تمام عیار از هوا و زمین و دریا که با بمباران چند فرودگاه از جمله فرودگاه همدان آغاز شد. حسین و دوستانش قبل از هجوم سراسری عراق به مرز رفته بودند و تا وهب چهار ماهه شد، حسین نیامد. حاج محمد سماوات می‌آمد و برای بچه های سپاه همدان که در قصرشیرین و سرپل ذهاب بودند، تدارکات می‌برد. و هر بار که می‌آمد سری به ما می‌زد و خبری از حسین می‌داد. می‌گفت: «حسین آقا قبل از شروع جنگ در جلسه ای به بنی صدر هشدار داده بود که نیروی زمینی عراق از سمت مرز قصر شیرین در تدارک حمله ست و بنی صدر در حضور سران ارتش پرسیده بود آقا بر چه اساس شما این ادعا رو می‌کنی. حسین آقا گفته بود من امروز از اونجا اومدم. خودم صد و پنجاه تانک عراقی رو شمردم که مقابل پاسگاه تیله کوه آرایش گرفتن. رئیس جمهور خندیده بود و گفته بود نه آقا، اونا که شما دیدی، تانک نیس، ماکت تانکه. یادم آمد که حسین یک بار هم زخم زبان رئیس جمهور را وقتی به سپاه همدان آمده بود، چشیده بود. خودش برایم تعریف کرد که:« وقتی بنی صدر اومد سپاه، یه نامه بهش دادیم. موضوع نامه درخواست واگذاری ساختمان ساواک، به سپاه بود. همون جا نامه رو خوند و جلوی ما پاره‌ش کرد و با عصبانیت گفت:« شما می‌خواین مرکز قدرت بشین. این مملکت باید از چند جا دستور بگیره.» اواخر مهر بود که حسین آمد. پیش عمه بودم و بی حوصله. حسین می خواست از جنگ بگوید و من از نحسی وهب، پیش عمه دهنم را بستم و چیزی نگفتم. حسین وهب را بغل گرفت و گفت:«پروانه نمی‌دونی چقدر مردم آواره دیدم که از قصر شیرین فرار می‌کردن و آواره کوه و بیابون بودن. نه ماشین داشتن که باهاش مسیر ۳۵ کیلومتری قصرشیرین به سرپل ذهاب رو بیان و نه فرصتی که اسباب و اثاثیه شون رو جمع کنن. بچه ها از گرسنگی و تشنگی و سرمای شب توی بیابون‌ها می مردن. بعثی ها، هم به اموال مردم تعدی کرده بودن و هم به ناموسشون. ما امکانات جنگیدن نداشتیم. اونا با تانک میآمدن و ما با ژ ۳ مقابلشون بوديم. تقريباً همه اعضای شورای فرماندهی سپاه همدان رو تو پاسگاه مرزی تیله کوه به اسارت درآوردن و من شاهد صحنۀ تلخ اسارتشون بودم. قصرشیرین که سقوط کرد، برای دفاع از سرپل ذهاب، با بیست، سی نفر از بچه های سپاه همدان، عقب اومدیم. بعثی ها پشتِ سرما، می اومدن و خیلی زود به ورودی شهر رسیدن. کنار پمپ بنزین با اونا درگیر شدیم. اما زورمون نرسید وارد شهر شدن. اهالی سرپل ذهاب، فرصت بیشتری از مردم قصرشیرین برای فرار داشتن. اونا به شهرهای عقب تر مثل کرند رفته بودن و شهر خالی از سکنه بود. فقط ما بیست، سی نفر بودیم و در مقابلمون ده‌ها تانک که تا ساختمان سپاه سرپل ذهاب اومدن و آرم بزرگ سپاه رو که روی دیوار نقاشی شده بود، با تیر مستقیم زدن. غیرتمون به جوش اومد. تانک‌ها رو عقب زدیم و متجاوزین از شهر فرار کردن. روی ارتفاعات مشرف به شهر مستقر شدن. روی دو ارتفاع بلند به نام‌های فراویز و بازی دراز، بچه های سپاه تهران تو بازی دراز با اونا می‌جنگیدن و ما در قراویز. تعدادی شهید دادیم اما زمین گیرشون کردیم. تا نیروهای کمکی رسیدن، وقتی به سرپل ذهاب برگشتیم، درب همۀ خانه ها باز بود. و سقف بسیاری از خانه ها ویران، وسایل زندگی اونا از همه نوع دست نخورده، باقی مونده بود. مردم سرپل جونشون رو از معرکه به در برده بودند ولی اموالشون رو نه. پس از چند روز جنگیدن، غذایی برای خوردن نداشتیم توی پارگینگ یکی از خونه ها، چند جعبه نوشابه بود. مقداری نون خشک پیدا کردیم و با نوشابه خوردیم. و یادداشت نوشتیم که این آدرس ماست که اگه صاحباش برگشتن، پولش رو بدیم. حسین آن چه را که دیده بود، هنرمندانه شرح داد. تا جایی که یادم رفت از مریضی وهب بگویم، با او هم داستان شدم:« طفلی بچه های بی‌مادر.» و حسین آه کشید:«صحنه هایی دیدم که نمی‌تونم بگم و آماده رفتن شد. پرسیدم:« کجا با این عجله؟» جواب داد:« به جبهۀ سرپل ذهاب که اسمش شده، جبهه همدان. و لبخندزنان گفت:«محمد بروجردی فرمانده منطقه غرب، یه اسم هم برا من گذاشته. فکر میکنم از شاهکوهی بهتر باشه.» با اشتیاق پرسیدم:« چی؟» گفت:«همدانی» زمستان سال ۵۹ حسین به سرپل‌ذهاب برگشت و ما در کنار مشکل آب و شیلنگ های یخ زده، قطعی برق هم داشتیم، اداره برق از روی تیری به ما برق داده بود که ظرفیت مناسبی نداشت. دائم برق قطع و وصل می‌شد، وسیله برقی قابل استفاده نبود و خانه از سرما شده بود، زمهریر. دیگر توش و توان نداشتم وهب را ببرم دکتر. شب‌ها چند پتو روی خودمان می‌کشیدم اما حریف سرما نمی شدیم. ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️