هیئت همیشه شلوغ و گرم بود... بعضی روزها چقدر سختمان بود که جای مناسب پیدا نمیکردیم. حتی چند باری گفتیم ما به مجالس نمی آییم بسکه شلوغ است. یا دیر آمدیم و زود رفتیم. الان همین شلوغی ها ممنوع شده... بخاطر سلامتی همه مان... بخاطر اینکه نفس ها سلامت از سینه خارج بشود و بتواند دوباره نامت را صدا بزند... حالا ما حسرتش را می کشیم که یکبار دیگر در این شلوغی ها گم شویم تا تو پیدایمان کنی... تو هربار در همین شلوغی و سروصدا، درمان و شفا و عشق را یکجا به ما دادی و ما حواسمان نبود. تو جلوی در می ایستادی و به ما خوش آمد می گفتی و ما حواسمان نبود... تو کنارمان می نشستی و همراهمان صلوات میفرستادی و ماحواسمان نبود... ما همیشه از کمبودها شکایت کردیم و زیرلب گفتیم چرا تمامش نمی‌کنند و تو با صدای لطیف و آرامت در گوشمان می گفتی: عزیزدل ممنونم که به خاطر من ساعتی سخت گذراندی، برایت جبران میکنم...تو همیشه جبران کردی... آبرویمان را خریدی...حاجت روایمان کردی... مادری کردی و ما باز حواسمون نبود... بگذار اعتراف کنم که دلتنگ هیئتیم... دلتنگ روضه... دلتنگ پرچم ها...دلتنگ تسبیح و بلندگو و عکس شهدا... دلتنگ جشن و شادی و شوخی هایمان کنار مومنین... دلتنگ شانه به شانه نشستن... دلتنگ بی دغدغه دست دوستان را فشردن و قبول باشه گفتن... دلتنگ چای روضه که به نگاه تو طعم بهشت پیدا می کرد... دلتنگ نوای گرم حدیث کسا... دلتنگ شال سبز خادمی... دلتنگ بسم اللهِ سخنران که بگوید و اینبار تمام وجودم گوش شود... بگذار اعتراف کنم دلتنگ توییم مادر...دلتنگ توییم زهرا... 😔 @saharshahriary