😁
#عملیات_نجات
🏢 صدای همسایه ها درآمده بود. یکی گفت: "چند شبه دُرُس نخوابیدم."
😠 دیگری گفت: "سرسام گرفتیم. "
🤔 مثل علامت سؤال به حیدری نگاه کردم. گفتم: " میگن صدای گربه از پشت بوم مدرسه چند شبه داره میاد."
😏 به چشم های درشتش نگاه کردم که موسایی زد روی شانه ام و گفت: " من چهارشنبه گفتم یه چیزی دیدم از در رد شد. کسی باورش نشد." نگاهی هم به حیدری و شکران انداخت به معنی اینکه تحویل بگیرید.
🤔 قدری فکر کردم و گفتم:" خب چطوری رفته پشت بوم؟"
😉 لطفی خودش را انداخت وسط و گفت:" لای در باز بوده."
🙄 _ ساختمون اینجا که به هیچ پشت بومی راه نداره!
☺️ لطفی که از تمام سوراخ ، سمبه های ساختمان خبر داشت، گفت:" تنها راهش اینه در حیاط و در ورودی و در پشت بومو باز بذاریم و بقیه درها رو ببندیم تا بره."
😱 موسایی خودش را عقب کشید و مثل کسی که شیر به او حمله کرده، پشت در سالن چپی رفت و گفت:" من از گربه می ترسم."
🏫 درهای سالن و اتاق ها را بستیم و با باز کردن خروجی ها رفتیم سرکارهایمان. بعد از چند ساعت، مستخدم مدرسه گفت:" این گربهه باز داره صدا میکنه. نیومده پایین. اون بالا بمونه ، دوباره همسایه ها به خاطر سر و صداش سرمون خراب میشن."
😎 من و لطفی بالای پشت بام رفتیم. بخاطر وسعت سقف، لطفی از چپ رفت و من از راست. گربه ببری خاکستری رنگی را پشت کولر آبی دیدم. با صدا کردن لطفی، گربه را دنبال کردم تا به سمت در برود؛ ولی همه جا رفت جز سمت در. خسته برگشتیم پایین تا نفسی تازه کنیم.
😰 شکران که حال زار ما را دید، گفت:" زنگ بزنیم آتش نشانی بیارنش پایین." بدو رفت پشت پیشخوان کتابخانه و زنگ زد:" الو سلام، ببخشید یه گربه رو پشت بوم گیر کرده نمیتونه بیاد پایین، چی؟ خب چند روزه گیر کرده... درها رو باز گذاشتیم، نیومده پایین. ساختمون چهارطبقس و به پشت بوم دیگه ای راه نداره... چی؟ ممنون از کمکتون."
😌 ابروهایش را بالا انداخت و با خنده گفت:" میگه گربه جاش رو پشت بومه، درها رو باز بذارین خودش میاد پایین. واقعاً زحمت میکشن."
💪 _کار خودمونه، باید بگیریمش.
😨 _خطرناکه، یکدفه می پره تو صورتتون.
😒 _همینطوری که نمیشه دست رو دست گذاشت.
🐈 دوباره رفتیم پشت بام البته با دستکش و پلاستیک تا اگر شد بگیریمش و با زور و کت بسته بیاریمش پایین و خودش و همسایه ها را خلاص کنیم. نزدیک دیوار آرام نشسته بود. از پشت و جلو با ایما و اشاره نزدیکش شدیم که یکدفعه مثل قرقی فرارکرد، رفت روی لبه دیوار. نزدیکش شدم. روی قسمت صاف و باریک دیواره ای که اریب شده بود، پرید و نشست. دوباره شروع کرد به سر و صدا. نگاهی از بالا به پایین انداختم، گفتم:" حق داره نمی پره، چقد بلنده!"
🐱 گربه مثل موش نشسته بود و میو میو می کرد، یک قدم گذاشتم بالا که لطفی و شکران گفتند :" نیفتی ."
🤨تا سرم را برگرداندم که بگویم:" شما نندازیدم با این داد زدنتون." صدای تالاپی شنیدم. برگشتم، دیدم گربه نیست. دلم هری ریخت. با خودم گفتم: " نکنه، مرده باشه! اومدم ثواب کنم، کشتمش."
😰 با ترس و تردید به پایین نگاه کردم. دیدم گربه لنگان ولی با سرعت رفت داخل کوچه کناری و غیب شد. نفس راحتی کشیدم. برای بقیه ماجرا را تعریف کردیم. گفتند:" گربه بیچاره رو لنگ کردی."
☺️ برای دفاع از خودم گفتم:" خب اونجا میموند از گشنگی میمرد ... من نجاتش دادم."
🖊
#به_قلم_صبح_طلوع
📝
@sahel_aramesh